دانلود فیلم رایگان اهنگ
نوشته شده توسط : مرتضی

حکایت سراشپز ناصردین شاه

حکایت سراشپز ناصردین شاه

می گویند ناصرالدین شاه  سالی یکبارآش نذری می پخت .اغلب رجال مملکت در حیاط قصر جمع می شدند  وهریک کاری انجام میدانند . خود شاه هم بالای ایوان می نشست و نظاره گر کارهابود

سرآشپزباشی ناصرالدین شاه مثل یک فرمانده نظامی امرونهی می کرد .

 درآخر هم  به در خانه هریک  از بزرگان شهر  کاسه آشی می فرستادو  رسم بود که آنها هم باید

کاسه خالی شده آش را از طلا  پرمی کردند و به دربار تحویل می دادند. 

آشپزباشی کسانی راکه می خواست بیشتر تحویل بگیرد روی آش آنها را روغن بیشتری

می ریخت . 

خلاصه آنکه کاسه کوچکی از  دربار برایش فرستاده میشدکمترضرر می کردو آنکه مثلایک کاسه  بزرگ آش(که یک وجب هم روغن رویش ریخته شده)دریافت  میکرد حسابی ضرر می کرد!

 

اگرآشپزباشی  مثلا از یکی ازاعیان یا وزرا  دلخوری داشت می گفت :

خب! ب هش حالی  می کنم دنیا  دست کیه!  

آشی براش بپزم که یه وجب روغن روش باشه!!!

 

براساس روایتی در  کتاب : سه سال در دربارایران    نوشته دکترفوریه



:: برچسب‌ها: حکایت سراشپز ناصردین شاه ,
:: بازدید از این مطلب : 686
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 6 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

حکایت ملا نصردین و اهالی روستا

حکایت ملا نصردین و اهالی روستا

ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻨد ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘایشان ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﮐﻨﺪ

 ﻣﻼ ﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞﺳﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﺮﺍﺩ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪ

 ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﮐﻨﺠﮑﺎو ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻼ ﭼﻪ ﭼﯿز با ﺍﺭﺯﺷﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺖ ﺁﻥ ﭘﻮﻝ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻨﯽﻃﻠﺐ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ، ﺑﻬﺮ ﺯﺣﻤﺘﯽ ﮐﻪ ﺷﺪﻩ ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞ ﺳﮑﻪ ﻓﺮﺍﻫﻢﮐﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻭﯼ ﻣﯽ ﺭﺳﺎﻧﻨﺪ

ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﻣﻮﻋﻮﺩ ﻣﻼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺳﮑﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺟﯿﺒﺶ ﺟﺮﯾﻨﮓ ﺟﺮﯾﻨﮓ ﺻﺪﺍ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﺑﻪ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻨﺒﺮ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ

ﺳﭙﺲ ﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺧﺮﻭﺝ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ : ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺟﻠﻮ ﻭ ﭘﻮﻟﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ. 

ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼﮔﻨﮓ ﻭ ﮔﯿﺞ

ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ : ﻣﻼ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﻪ ﺻیغه ﺍﯼ ﺍﺳﺖ ! ﺁﻥ ﭘﻮﻝ

ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩﻧﺖ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ؟

ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﻠﯿﺤﯽ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ : ﺩﻭ ﻧﮑﺘﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﺳﺖ ::

 

 ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ، ﺁﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﭘﻮﻝ ﻣﯽ ﭘﺮﺩﺍﺯﺩ ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﻪﻧﺤﻮ ﺍﺣﺴﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﺪ . ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺩﻗﺖ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﻢ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﯾﺪ. ﻭ ﺩﻭﻡ ﺍﯾﻨﮑﻪ 

ﻭﻗﺘﯽ ادم ﭘﻮﻝ ﺗﻮﯼ ﺟﯿﺒﻬﺎﺵ ﺑﺎﺷﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.



:: برچسب‌ها: حکایت ملا نصردین و اهالی روستا ,
:: بازدید از این مطلب : 841
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 6 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

کریس گاردنر سیاهپوستی که از فقر به ثروت رسید .

کریس گاردنر سیاهپوستی که از فقر به ثروت رسید .

کریس گاردنر سیاهپوستی که از فقر به ثروت رسید .

از همان کودکی، بختش تیره بود و کورسوی امیدی در مسیر زندگی‌اش دیده نمی‌شد. تمام مواد لازم برای بیچارگی و کاسه چه‌کنم به دست گرفتن را در اختیار داشت؛ مرگ پدر، بی‌رحمی ناپدری، سابقه حبس و...

اما او مردانه جلوی سرنوشت قدعلم کرد و شجاعانه مسیر زندگی‌اش را تغییر داد. 

 

سال 1982 بود. آن زمان‌ها یک سال و نیمی از پدر شدنش می‌گذشت. فروشنده لوازم پزشکی بود. به زحمت از عهده امورات خودش و پسرش، کریستوفر برمی‌آمد. 29 سال بیشتر نداشت. با تمام نداری‌هایش سخاوتمند بود. آن روز به پارکینگ بیمارستان آمد و دید که راننده یک اتومبیل «فراری» دنبال جای پارک می‌گردد. صدایش زد: «می‌توانید جای من پارک کنید.» و با راننده «فراری» گرم صحبت شد. می‌خواست بداند او چه کار می‌کند و چطور توانسته ماشینی به آن گرانی بخرد.

راننده فراری به او گفت که در کار خریدوفروش سهام شرکت‌هاست. کنجکاوی گاردنر گل کرد. الان که یاد آن روز می‌افتد، می‌گوید: «آن آقا ماهی 80 هزار دلار درآمد داشت.»

 

آنها با هم رفیق شدند.و را به سرشناس‌ترین‌های خریدوفروش سهام ارجاع داد. گاردنر هم با اعتمادبه‌نفس دنبال سررشته‌های موفقیت‌اش رفت اما کسی تحویلش نمی‌گرفت؛ نه به خاطر سیاهپوست بودنش، بلکه به این خاطر که ثروتمندان نمی‌خواستند ریسک کنند. خودش می‌گوید: «آنها نژادپرست نبودند. حداقل چیزی که برای فروشنده سهام شدن می‌خواستی، یک مدرک MBA بود. اما من اصلا کالج نرفته بودم! من زیر خط فقر زندگی می‌کردم و پولی برای گذراندن این دوره‌ها نداشتم.»

 

«باید برای پسرم، پدری می‌کردم؛ پس دلسرد نشدم. هر کاری که از دستم بر می‌آمد انجام دادم؛ هرس چمن‌ها، شستن توالت‌ها، آشغال جمع کردن، تعمیر سقف و نقاشی ساختمان اما به تلاشم برای ورود به چرخه خریدوفروش سهام ادامه دادم.»

مدتی بعد  همسر،  پسرش را برداشت؛ او را ترک کرد .براثر یک پاپوش دستگیر شد  .

 

«سراسیمه شده بودم. خود  بدون پدر بزرگ شده بودم و نمی‌خواستم پسرم سختی‌های تلخ دوران کودکی مرا بچشد. به خودم قول داده بودم که برایش پدر خوبی باشم. قول داده بودم همیشه مراقبش باشم. آن روز‌ها بدترین روز‌های زندگی‌ام بود. کناردزد‌ها، قاتلان و تبهکاران روز را به شب می‌رساندم و فکر و نگرانی پسرم آزارم می‌داد.

قبل از دستگیری در یک موسسه خریدوفروش سهام فرم استخدام پر کرده بودم. متاسفانه روز مصاحبه‌ام یک روز قبل از آزادی‌ام تعیین شده بود. از زندان تماس گرفتم و التماس کردم که اجازه دهند یک وقت مصاحبه دیگر بگیرم. به محض آزادی به موسسه رفتم. این مصاحبه تنها شانسم بود اما نمی‌توانستم برایشان نقش بازی کنم. پس حقیقت را گفتم؛ اینکه پیشینه ندارم، خانواده‌ام ترکم کرده‌اند، تحصیلات ندارم، وضع مالی‌ام خوب نیست اما انگیزه دارم و می‌دانم که در تجارت می‌توانم موفق شوم.»

 

مصاحبه‌گر به فکر فرو رفت. گاردنر یک قدم به جلو برداشته بود؛ گفت‌وگو با یکی از عاملان مهم این تجارت! انگار ورق زندگی‌اش برگشته بود. 

 

چندماه بعد، همسرش تماس گرفت و حضانت کریستوفر را به او سپرد. اما پانسیونی که گاردنر در آن اتاق اجاره کرده بود بچه‌ها را قبول نمی‌کرد. این بود که وسایل ضروری خودش و کریستوفر را در کالسکه و ساک کریستوفر و کیف دستی خودش جا داد و راهی خیابان‌ها شد: «شب‌های زیادی را در توالت‌های عمومی گذراندیم.»

 

سرانجام طی چند سال به تدریج با تحمل شرایط طاقت‌فرسای موجود توانست وارد تجارت رویایی‌اش شود . پیشرفت کرد به طوریکه در  1987 توانست در شیکاگو بنگاه خریدوفروش سهام خودش را تاسیس کند و آخر سر هم برای خودش یک دستگاه اتومبیل «فراری» بخرد.

 

او داستان زندگی‌اش را افسانه نمی‌داند: «داستان زندگی من به دیگران می‌آموزد که چطور باید جلوی موانع زندگی سینه سپر کرد. می‌توانستم یک فروشنده بی‌دست و پا و بی‌خانمان باقی بمانم اما من می‌خواستم زندگی بهتری داشته باشم و الان زندگی‌ام عالی است. شما هم می‌توانید تندباد‌های زندگی را در هم بکوبید. تنها باید هدفتان را مشخص کنید و با اراده، امید،و قوت قلب گرفتن از کسانی که دوستشان دارید، در راهتان ثابت قدم باشید.»

 



:: برچسب‌ها: کریس گاردنر سیاهپوستی که از فقر به ثروت رسید , ,
:: بازدید از این مطلب : 973
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 6 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

مردی متوجه شد که نمی‌تواند خوب بشنود. ب

مردی متوجه شد که نمی‌تواند خوب بشنود. ب

مردی متوجه شد که نمی‌تواند خوب بشنود. به دکتر مراجعه کرد و دکتر برایش سمعک تجویز کرد. مرد به مغازه سمعک فروشی مراجعه کرد و قیمت سمعک ها را پرسید. فروشنده پاسخ داد: «ما سمعک از یک دلار داریم تا هزار دلار.»

مردگفت: «می‌خواهم مدل یک دلاری را ببینم.»

فروشنده یک نخ دور گردن مرد انداخت و گفت: «لطفا این دکمه را در گوش‌تان بگذارید و دنباله نخ را در جیبتان قرار دهید.»

مرد خریدار که با تعجب به حرف‌های فروشنده گوش می‌کرد، گفت: «این چطور کار می‌کند؟»

فروشنده جواب داد: «این کار نمی‌کند، اما هنگامی که مردم این را ببینند، بلندتر صحبت می‌کنند.» !



:: برچسب‌ها: مردی متوجه شد که نمی‌تواند خوب بشنود , ب ,
:: بازدید از این مطلب : 745
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 6 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

حکایت مرد فقیر و مغازه دار

حکایت مرد فقیر و مغازه دار

مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت ،آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت:دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است.مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت

 

:ما ترازویی نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار مى دادیم !



:: برچسب‌ها: حکایت مرد فقیر و مغازه دار ,
:: بازدید از این مطلب : 860
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 6 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

ایاز، غلام شاه محمود غزنوی (پادشاه ایران) در آغاز چوپان بود. و

ایاز، غلام شاه محمود غزنوی (پادشاه ایران) در آغاز چوپان بود. و

ایاز، غلام شاه محمود غزنوی (پادشاه ایران) در آغاز چوپان بود. وقتی در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتی رسید، چارق و پوستین دوران فقر و غلامی خود را به دیوار اتاقش آویزان کرده بود و هر روز صبح اول به آن اتاق می‌رفت و به آنها نگاه می‌کرد و از بدبختی و فقر خود یاد می‌‌آورد و سپس به دربار می‌رفت. او قفل سنگینی بر در اتاق می‌بست. درباریان حسود که به او بدبین بودند خیال کردند که ایاز در این اتاق گنج و پول پنهان کرده و به هیچ کس نشان نمی‌دهد. به شاه خبر دادند که ایاز طلاهای دربار را در اتاقی برای خودش جمع و پنهان می‌کند. سلطان می‌دانست که ایاز مرد وفادار و درستکاری است. اما گفت: وقتی ایاز در اتاقش نباشد بروید و همه طلاها و پولها را برای خود بردارید.

 

نیمه شب، سی نفر با مشعل‌های روشن در دست به اتاق ایاز رفتند. با شتاب و حرص قفل را شکستند و وارد اتاق شدند. اما هرچه گشتند چیزی نیافتند. فقط یک جفت چارق کهنه و یک دست لباس پاره آنجا از دیوار آویزان بود. 

آنها خیلی ترسیدند،  به سلطان چه بگویند ؟!



:: برچسب‌ها: ایاز، غلام شاه محمود غزنوی (پادشاه ایران) در آغاز چوپان بود , و ,
:: بازدید از این مطلب : 856
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 6 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

اختاپوس تنهایی در اقیانوس زندگی میکرد

اختاپوس تنهایی در اقیانوس زندگی میکرد

اختاپوس تنهایی در اقیانوس زندگی میکرد. روزی کوسه ای به او نزدیک میشه و میگه: دوست داری با هم دوست شیم؟ 

اختاپوس خوشحال میشه که قراره دوستی داشته باشه و میگه باشه. 

کوسه میگه اما یه شرط دارم. 

اختاپوس میگه: چی؟ 

کوسه میگه: که یکی از بازوهاتو بدی بخورم.

اختاپوس به بازوهاش نگاه میکنه و میگه من که بازو زیاد دارم خب ایرادی نداره، یکیش مال تو.

کوسه بازوی اختاپوس رو خورد و دوستی اونها شروع میشه.اونها خیلی با هم شاد بودن.با سرعت شنا میکردن و خاطره میساختن با هم.به هر دوشون خیلی خوش میگذشت و اختاپوس خیلی خوشحال بود. اما هر وقت که کوسه گرسنه میشد، از اختاپوس میخواست یک بازوی دیگه بهش بده و اختاپوس برای دوستیشون این کار رو میکرد.

تا اینکه یک شب، دیگه بازویی برای اختاپوس باقی نمونده بود و کوسه بهش گفت من گرسنه ام. 

اختاپوس گفت اما بازویی نیست. کوسه گفت حالا همه ی خودتو میخوام. و اختاپوس خورده شد!! 

بعد از اینکه کوسه گرسنگیش رفع شد، یاد خاطراتش با اختاپوس افتاد و دلش تنگ شد. خیلی خیلی دلش تنگ شد، اون یه دوست واقعی بود. 

کوسه غمگین شد و رفت تا یک دوست دیگه پیدا کنه. 

و یه اختاپوس رو دید و بهش پیشنهاد کرد که باهم دوست بشن



:: برچسب‌ها: اختاپوس تنهایی در اقیانوس زندگی میکرد ,
:: بازدید از این مطلب : 644
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 6 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

حکایت دختر کوچلو

حکایت دختر کوچلو

دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت: مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش. بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت: چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می دی، می تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری. ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات ها خجالت می کشه گفت: "دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار" دخترک پاسخ داد: "عمو! نمی خوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمی شه شما بهم  بدین؟" بقال با تعجب پرسید: چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می کنه؟ و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!



:: برچسب‌ها: حکایت دختر کوچلو ,
:: بازدید از این مطلب : 879
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 6 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

عکس کودکی استیو جابز+ بیو گرافی

عکس کودکی استیو جابز+ بیو گرافی

عکس کودکی استیو جابز+ بیو گرافی 

پدر اصلی (ژنتیک)   استیو جابز یک مهاجر اهل سوریه به نام «ابوالفتاح جان جندلی» بود که بعدها استاد علوم سیاسی شد. ابوالفتاح در سال ۱۹۵۵ به سانفرانسیسکو رفت و رابطه او با یک دانشجو به نام «جوآن کارول شیبل»، منجر به تولد استیو شد. در آن زمان  بزرگ کردن یک فرزند نامشروع توسط مادرش، چیز معمولی نبود، پس مادرش تصمیم گرفت زوجی پیدا کند تا استیو را به عنوان فرزندخوانده قبول کنند.

مادر،  فرزندش را به یک زوج جوان «پل و کلارا جابز» که بچه نداشتند سپرد.در حالیکه  فکر می‌کرد آنها تحصیل کرده دانشگاهی هستند. اما چنین نبود. "کلارا" از کالج فارغ‌التحصیل نشده و پل - فرزند یک کشاورز-  دبیرستان را تمام نکرده است. "پل جابز" پدر خوانده هم  مکانیک یک شرکت تولید لیزر بود و کلارا جابز یک حسابدار.

 

مادر استیو بعد از فهمیدن این مطلب، تا چند ماه حاضر نشد اوراق قانونی فرزندخواندگی را امضا کند، ولی با این تعهد که خانواده جابز او را به دانشگاه خواهند فرستاد، سرانجام قبول کرد. نام «استیو پل» را در واقع نامادری و ناپدری برای این نوزاد انتخاب کردند. او هیچگاه ، سخنی از پدر و مادری واقعی خود نکرد. 

دوران ابتدایی برای استیو خسته‌کننده بود. معلم کلاس چهارم در موفقیت‌های بعدی او نقش زیادی داشت. این معلم ،  او را با توانایی‌هایش آشنا کرد، جابز از او هنوز به عنوان یک قدیس یاد می‌کند.  استعداد جابز باعث شد که کلاس پنجم را به صورت جهشی طی کند و دوره ابتدایی را یک سال زودتر به اتمام برساند. یکی از علایق جابز در دوره نوجوانی شرکت در سخنرانی‌های شرکت hp بود، در همین جلسات بود که با جوان ۱۸ ساله‌ای آشنا شد، این شخص کسی نبود جز «استیو وزنیاک»، کسی که بعدها بهترین دوست و همکارش شد.
در سال ۱۹۷۲، استیو در دانشگاه مشغول به تحصیل شد، "کالج رید"  یکی از بهترین دانشگاهی آن زمان و در عین حال بسیارگران بود، طوری که نامادری و ناپدری استیو برای انجام تعهدشان مجبور شدند، همه پس‌اندازشان را خرج کنند. سرانجام  استیو ترک تحصیل کرد. با این همه، او در بعضی از کلاس‌های این کالج مثل کلاس خوشنویسی شرکت می‌کرد، خود می گفت که  اگر در همین کلاس‌های خوشنویسی شرکت نمی‌کرد، سیستم عامل مکینتاش ، فونت‌های متناسب و زیبای کنونی را نمی‌داشت.
در همین زمان بود که استیو جابز برای گذران زندگی و برای خرید غذا مجبور شد کارهای بدنی بکند، کارهایی مثل برگرداندن شیشه‌های نوشابه. تنها دلخوشی‌ جابز در آن زمان این بود که هر یکشنبه ۷ کیلومتر پیاده طی کند تا یک وعده غذای خوب در یک محل مناسب بخورد
                                                نامادری  وناپدری استیو جابز
photo_2015-11-27_15-24-44.jpg
استیو در سال ۱۹۷۴ در شرکت آتاری،مشغول به کار شد.  مدتی بعد استیو و به همراه یکی از دوستانش به هند مسافرت کردند تا در سفری به هند به دنبال فلسفه زندگی بگردند. استیو بعد از این سفر در شرایطی به آمریکا برگشت که سرش را تراشیده بود و لباس سنتی هندی‌ها را به تن کرده بود. او  "بودایی"  شده بود.
در همین زمان بود که استیو جابز تجربه استفاده از  مخدر "ال اس دی"  را پیدا کرد. به گفته خودش یکی از دو یا سه چیز مهمی که در طول عمر تجربه کرده بود! این همان زمانی بود که به گفته استیو مردم دور و برش متوجه حرف‌ها و جنبه‌های معینی از افکارش نمی‌شدند!
استیو وقتی ۲۱ ساله بود، کامپیوتری که دوستش وزنیاک برای استفاده شخصی خودش ساخته بود، دید و توانست او را متقاعد کند که شرکتی برای ساخت و بازاریابی کامپیوتر تأسیس کنند.
در ۱۹۷۶ شرکت اپل آغاز به کار کرد، نام «اپل» یا سیب ، خیلی ساده انتخاب شد. و از آنجا که جابز بیشتر گیاهخوار است و به میوه سیب علاقه زیادی دارد و آن را میوه کاملی می‌دانست، این نام برای شرکت انتخاب شد. 
استیو جابز با فروش ون فولکس واگن و وزنیاک با فروختن ماشین حساب ، هر کدام مبلغ ۵۰۰ دلار برای سرمایه اولیه شرکت را تامین کردند .  هدف اولیه آنها در این شرکت این بود که فروش مدارهای الکترونیک بود. بعدا استیو و وزنیاک شروع به سر هم کردن کامپیوترهای شخصی و فروش آنها کردند. اپل نخسین کامپیوتر شخصی بود که این دو به کمک هم  ساختند.  وزنیاک قیمت این کامپیوتر را ۶۶۶٫۶۶ دلار تعیین کرد ، چون علاقه زیادی به عددهای با ارقام تکراری داشت.
اپل2  که دو سال بعد ساختند موفقیت بسیاری بیشتری برای انها به ارمغان آورد و اپل را به یک باره مبدل به شرکت شاخص در بازار رایانه‌های شخصی کرد. استیو جابز میلیونر شد.
    photo_2015-11-27_15-24-54.jpg
با توسعه تدریجی شرکت اپل، این شرکت احتیاج به یک مدیر کارا داشت به همین خاطر جابز  "جان شولی " را از پپسی کولا به طمع انداخت به اپل بیاید و به عنوان مدیر اجرایی مشغول به کار شود.   او به جان شولی گفت که دوست دارد در باقی عمرش آب شکر بفروشد یا دوست دارد در تحولات آتی دنیا مؤثر باشد؟!
جابز با اینکه رهبر موفقی برای اپل بود، ولی کارکنان اپل در آن زمان او را یک مدیر نامنظم و مستبد می‌دانستند. این موضع در کنار کسادی بازار در اواخر سال ۱۹۸۴ باعث شد که رابطه جابز با «شولی» به هم بخورد و سرانجام در پی یک کشمکش قدرت، شولی جابز را از شغلش در اپل به عنوان رئیس قسمت مکینتاش برکنار کرد !
خود جابز در مورد اخراجش در 1986  گفت:
«چرا غمگین باشم، من آدم نادرستی را استخدام کردم، او هر چیزی را که من ظرف ۱۰ سال درست کردم و به وسیله من شروع شدد، از بین برد. این غم‌انگیزترین قسمت ماجرا نیست. اگر اپل سمت و سویی بر خلاف آن چیزی که من می‌خواستم به خود گرفته، ‌من آن را با مسرت ترک می‌کنم.
جابز سپس شرکت کامپیوتری "نکست" را بنا کرد، شرکتی که گرچه هرگز نتوانست به عنوان یک شرکت مطرح، نام خود را بر سر زبان‌ها بیندازد ولی به سبب قدرت تکنیکی‌اش معروف شد. در همین شرکت و در همین بازه زمانی بود که او ایده «کامپیوترهای بین شخصی» را در مقابل کامپیوترهای شخصی مطرح کرد، کامپیوترهایی که به کاربرانش امکان ارتباط با هم را می دادند.
در سال ۱۹۸۸، شرکت نکست،  کامپیوتری را به بازار فرستاد، یک کامپیوتر مکعبی شکل که هر ضلعش ۳۰ سانتیمتر اندازه داشت و ۶۵۰۰ دلار قیمت داشت. جابز توانست  در مدت پنج سال ، ۵۰ هزار عدد از این کامپیوترها را به فروش برساند. همچنین در زمانی که ایمیل فقط به معنی ارسال متن‌های ساده نوشتاری بود، جابز در شرکت نکست، سیستم ایمیلی را معرفی کرد که امکان ارسال گرافیک و صوت را به همراه ایمیل می‌داد.
photo_2015-11-27_15-26-58.jpg
در سال ۱۹۸۶، جابز شرکت انیمشن پیکسار را از جورج لوکاس خرید. جورج لوکاس، کارگردان، تهیه‌کننده و فیلم‌نامه‌نویس معروف آمریکایی که او را با جنگ‌های ستاره‌ای و همچنین سری فیلم‌های ایندیانا جونز می‌شناسیم، در آن زمان گرفتار مسائل مالی بعد از جدایی از همسرش بود و همین موضوع باعث شد حاضر شود پیکسار را به مبلغی پایین به جابز بفروشد. در همین شرکت انیمیشن‌سازی بود که انیمیشن‌های معروف داستان اسباب بازی، شرکت هیولاها، پیدا کردن نمو، شگفت‌انگیزها ، ماشین‌ها و این اواخر، راتاتوی ساخته شد.
چند سال بعد از اخراج استیو ،  اپل به خاطر سوء مدیریت و ناتوانی‌اش در ارتقای سیستم عامل، دچار بحران شد و تا آستانه ورشکستگی پیش رفت.در سال ۱۹۹۶، اپل شرکت نکست را خرید. این موضع سبب شد که جابز به اپل برگردد. 
با خرید نکست به وسیله اپل، سیستم عامل  آن  شرکت تکامل پیدا کرد و به سیستم عامل مکینتاش تبدیل شد. تحت راهنمایی جابز و با معرفی محصولات تازه‌ای همچون "آی مک"  فروش شرکت به میزان زیادی افزایش یافت. چهار سال بعد ، ریاست موقت جابز بر اپل، تبدیل به ریاست دائمی شد.
در سال ۲۰۰۶،  شرکت دیسنی ،  پیکسار را  خرید، به این ترتیب جابز، تبدیل به بزرگ‌ترین سهامدار دیسنی شد.
جالب است بدانید که حقوق سالانه جابز به صورت نمادین در اپل تنها و تنها یک دلار در سال است. نام جابز در کتاب رکوردهای گینس به عنوان مدیری که کمترین عایدی سالانه را البته در نظر داشته باشید که جابز هدایای ویژه‌ای از هیئت مدیره می‌گیرد که جبران حقوق نمادین ناچیزش را می‌کند، مثلا او در سال ۱۹۹ یک جت ۴۶ میلیون دلاری هدیه گرفت !
این موضع حقوق نمادین شاید در نگاه اول چیز بیهوده‌ای به نظر بیاید، اما شاید دلیل اصلی این حقوق نمادین یک فرارمالیاتی زیرکانه باشد. طبق قوانین مالیاتی آمریکا، حقوق سالانه مشمول ۳۵ درصد مالیات است، در صورتی که به «سود سرمایه‌ای» که جابز آن را از طریق افزایش بهای سهام‌هایش به دست می‌آورد تنها ۱۵ درصد مالیات تعلق می‌گرفت.
با اینکه تصور می‌شود جابز گیاهخوار مطلق است ولی واقعیت این است که گرچه او گوشت مرغ یا گوشت قرمز نمی‌خورد، ولی گاه به گاه گوشت ماهی استفاده میکرد.
در ۲۰۰۴، جابز اعلام کرد که تومور بدخیم پانکراس (لوزالمعده) دارد.  سال ۲۰۰۷، مجله فورچون او را به عنوان قدرتمندترین بازرگان سال انتخاب کرد. وی  چهار سال بعد در پنجاه و پنج  سالگی از دنیا رفت .
یادش گرامی باد.


:: برچسب‌ها: عکس کودکی استیو جابز+ بیو گرافی ,
:: بازدید از این مطلب : 728
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 6 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

پادشاهي قصد کشتن اسيري کرد. اسير در آن حالت نااميدي شاه را دشنام داد. شاه به يکي از وزراي خود گفت: او چه مي گويد؟ وزير گفت: به جان شما دعا مي کند. 

شاه اسير را بخشيد. وزير ديگري که در محضر شاه بود و با آن وزير اول مخالفت داشت.

 گفت: اي پادشاه آن اسير به شما دشنام داد.

 پادشاه گفت: تو راست مي گويي اما دروغ آن وزير که جان انساني را نجات مي دهد بهتر از راست توست که باعث مرگ انساني مي شود.



:: برچسب‌ها: پادشاهي قصد کشتن اسيري کرد , اسير ,
:: بازدید از این مطلب : 535
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 6 آذر 1394 | نظرات ()