دانلود فیلم رایگان اهنگ
نوشته شده توسط : مرتضی

 خر برفت و خر بر فت و خر برفت...

حکایتی است براساس داستانی از دفتر چهارم مثنوی مولوی :
روزی بود و روزگاری در زمانهای پیش یک صوفی سوار بر الاغ به خانقاه رسید و از راهی دراز آمده و خسته بود و تصمیم گرفت که شب را در آن جا بگذراند پس خرش را به اصطبل برد و به دست مردی که مسئول نگهداری از مرکب ها بود سپرد و به او سفارش کرد که مواظب خرش باشد.

خود به درون خانقاه رفت و به صوفیان دیگر که در رقص و سماع بودند پیوست. او همانطور که با صوفیان دیگر به رقص سماع مشغول بود، مردی که ضرب می زد و آواز می خواند آهنگ ضرب را عوض کرد و شعری تازه خواند که می گفت خر برفت و خر برفت و خر برفت.
آن مرد تا این شعر را بخواند صوفیان و از جمله آن مرد صوفی شور و حال دیگر یافتند و دسته جمعی خواندند خر برفت و خر برفت و خر برفت و تا صبح پایکوبی کردند و خر برفت را خواندند تا اینکه مراسم به پایان آمد.

همه یک یک خداحافظی کردند و خانقاه را ترک گفتند به جز صوفی داستان ما و او وسایلش را برداشت تا به اصطبل برود و بار خرش کند و راه بیفتد و برود. از مردی که مواظب مرکب ها بود سراغ خرش را گرفت اما او با تاسف گفت خر برفت و خر برفت و خر برفت.
صوفی با تعجب پرسید منظورت چیست؟ گفت دیشب جنگی درگرفت، جمعی از صوفیان پایکوبان به من حمله کردند و مرا کتک زدند و خر را گرفتند و بردند و فروختند و آنچه می خورید و می نوشید از پول همان خر بود و من به تنهایی نتوانستم جلوی آنها را بگیرم.
صوفی با عصبانیت گفت تو دروغ می گویی اگر آنها ترا کتک زدند چرا داد و فریاد نکردی و به من خبر ندادی؟ پیداست خود تو با آنان همدست بوده ای.
مرد گفت من بارها و بارها آمدم که به تو خبر بدهم و خبر هم دادم که ای مرد صوفیان می خواهند خرت را ببرند ولی تو با ذوقت از دیگران می خواندی خر برفت و خر برفت و خر برفت و من با خود گفتم لابد خودت اجازه داده ای که خرت را ببرند و بفروشند.
صوفی با ناراحتی سرش را به زیر افکند و گفت:
آری وقتی آنان این شعر را می خواندند من بسیار خوشم آمد و این بود که من هم با آنها می خواندم .
تقلید من بود که کار دستم داد !



:: موضوعات مرتبط: حکایت , ,
:: برچسب‌ها: خر برفت و خر بر فت و خر برفت , , ,
:: بازدید از این مطلب : 778
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی


استراتژی ساده، بی رحم و عریان است.

استراتژی كاملاً ساده با قضيه برخورد می‌كند و نمی‌خواهد آنقدر پيچيده صحبت كند كه كسی متوجه نشود. استراتژی را انسان ها اجرا می كنند بنابراين بايد ساده و قابل فهم باشد. بايد آنقدر ساده باشد و آنقدر انتخاب‌هایش مشخص باشد كه هر كسی متوجه بشود به چه چيزهایی اهميت داده‌ايم و چه چیزهایی را رها کرده ایم؟
به استراتژی فروشگاه های زنجیره ای وال مارت دقت کنید. سالهاست همان است که هست: فروشگاه های زنجیره ای با قیمت های مناسب برای طبقه متوسط.

راهکار عملی: در طراحی استراتژی روباه باشید و در تدوین استراتژی نگاه خارپشتی داشته باشید.

خارپشت‌ها دنیا را ساده و عمیق می‌بینند و مسیرهای مشخصی را طی می‌کنند، ایده‌های تکراری دارند و از یک تئوری پیروی می‌کنند. اما روباه ها دنیا را بسیار پیچیده می‌بیند و ایده‌های بسیار متنوعی دارند. روباه و خارپشت از یک داستان فلسفی قدیمی نشات می گیرد:
روباه هر روز تصمیم میگیرد خارپشتی را شکار کند، ‌در جائی با نقشه ای کمین میکند و با دیدن خارپشت وارد عمل میشود. اما خارپشت همیشه یک سلاح دارد، به شکل گلوله در می آید و به سوی روباه قل میخورد، همین! وقتی روباه شکست میخورد و فرار می کند در راه به این فکر میکند که دفعه بعدی با چه نقشه جدیدی باید به خارپشت حمله کند، او مایوس نمیشود و همیشه دنبال راههای جدیدی برای رسیدن به هدف است.

زمانی که می خواهید استراتژی را خلق کنید، روباه گونه بیاندیشید اما زمانی که می خواهید استراتژی را نهایی و انتخاب کنید، خارپشت گونه فکر کنید. 1. ساده، 2. عمیق و 3. بی رحم. (بی رحم در کنار گذاشتن ایده های دیگر) و 4. عریان (آنقدر کوتاه که نشود ابهام را پشت لفاظی ها پنهان کرد).



:: موضوعات مرتبط: حکایت , ,
:: برچسب‌ها: استراتژی ساده، بی رحم و عریان است , جوک مورد داشتیم,جوک جدید,جوک ضد حال,چوک ضد دختر,جوک ضد پسر,پیامک جدید,داستان,جوک کولر,جوک یارانه,حکایت,جوک منحرفی زشت,پیامک عرفانی -SMS mystical,جوک داعش,پیامک استقلالی تاج,پست های عاشقانه,جوک ایرانسل,جوک پسته,جوک حمید معصومی نژاد,جوک شامپو پرژک,اس ام اس,sms,اس ام اس خنده دار,اس ام اس عرفانی ,اس ام اس منحرفی داستان مرد گوژپشت ,joke,داستان وحکایت های شیرین ,
:: بازدید از این مطلب : 1054
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

 

داستانی آموزنده برای همسران

توی مبل فرو رفته بودم و به یکی از مجلات مُدی که زنم همیشه می خرد نگاه می کردم. چه مانکن هائی، چقدر زیبا، چقدر شکیل و تمنا برانگیز. زنم داشت به گلدان شمعدانی که همیشه گوشه اتاق است ور می رفت و شاخه های اضافی را می گرفت و برگ های خشک شده را جدا می کرد. از دیدن اندام گرد و قلنبه اش لبخندی گوشه لبم پیدا شد. از مقایسه او با دخترهای توی مجله خنده ام گرفته بود. زنم آنچنان سریع برگشت و نگاهم کرد که فرصت نکردم لبخندم را جمع و جور کنم.
گلدان شمعدانی را برداشت و روبروی من ایستاد و گفت: «نگاه کن! این گل ها هیچ شکل رزهای تازه ای نیستند که دیروز خریده ام. من عاشق عطر و بوی رز هستم. جوان، نورسته، خوشبو و با طراوت. گل های شمعدانی هرگز به زیبائی و شادابی آنها نیستند، اما می دانی تفاوتشان چیست؟»

بعد، بدون این که منتظر پاسخم باشد اشاره ای به خاک گلدان کرد و گفت: «اینجا! تفاوت اینجاست. در ریشه هائی که توی خاک اند. رزها دو روزی به اتاق صفا می دهند و بعد پژمرده می شوند، ولی این شمعدانی ها، ریشه در خاک دارند و به این زودی ها از بین نمی روند. سعی می کنند همیشه صفابخش اتاقمان باشند. چرخی زد و روی یک صندلی راحتی نشست و کتاب مورد علاقه اش را به دست گرفت. کنارش رفتم و گونه اش را بوسیدم. این لذت بخش ترین بوسه ای بود که بر گونه یک گل شمعدانی زدم.»

 



:: موضوعات مرتبط: حکایت , ,
:: برچسب‌ها: داستانی آموزنده برای همسران ,
:: بازدید از این مطلب : 796
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

داستانهای شاهنامه فردوسی, 
بیژن و منیژه
شبی خسرو و بزرگان جشنی آراستند که ناگاه پرده‌دار آمد و گفت که عده‌ای از ارمانیان به درگاه آمده‌اند پس شاه بر تخت نشست و آن‌ها را پیش خواند . آن‌ها گریان نزد شاه رسیدند و گفتند ما از شهری که در مرز توران و ایران است به دادخواهی آمده‌ایم .
در شهر ایران بیشه‌ای بود که کشتزار ما در آن است و اکنون گرازهای درنده زیادی به آن‌سو آمد و این بیشه را اشغال کرده‌اند و تمام درختان را به دونیم کردند و همه‌چیز را از بین می‌برند . شاه خوان زرینی پهن کرد و از هرگونه گوهر در آن ریخت و بعد ده اسب با لگام‌های زرین و داغ کاووس و دیباهای رومی زیبا آوردند و خسرو گفت : هدیه کسی است که این بلا را از شهر دور کند . در آن انجمن کسی جز بیژن این کار را نپذیرفت . گیو برایش نگران بود و به بیژن گفت : پسرم جوانی مکن و مغرور نیرویت مباش و آبرویت را نزد شاه مبر . بیژن از سخنان پدر ناراحت شد و گفت : ای پدر تو گمان می‌کنی من سست هستم و کاری از من ساخته نیست . درست است که جوانم اما عقل پیران را دارم . شاه شاد شد و به گرگین گفت : بیژن به راه ارمان آگاه نیست تو هم راهنمایش باش و یاریش بده .
بیژن و گرگین به راه افتادند و به آن بیشه رسیدند . بیژن گفت : وقتی من گراز را دنبال کردم تو نزد آبگیر بایست و با گرز بر سرش بکوب و هرکدام از چنگم رها شد تو سر از تنش جدا کن. گرگین گفت : شاه تمام سیم و زر را به تو داد پس نباید از من کمک بخواهی . بیژن متعجب شد و با ناراحتی به بیشه رفت و کمان را آماده نمود و تیراندازی کرد سپس با خنجر به دنبال خوک‌ها رفت . گرازی جلو آمد و زره بیژن را درید که بیژن با خنجر او را دونیم کرد . گرازها که تنشان پر از تیغ شده بود توان حرکت نداشتند پس بیژن سرشان را با خنجر می‌برید و به فتراک اسبش می‌بست تا دندان‌هایشان را نشان دهد .
گرگین که چنین دید رشکش آمد و ترسید وقتی نزد شاه رسیدند بدنام شود پس نیرنگی به کاربست و گفت : من مدتی در اینجا بوده‌ام . در اینجا دشتی است زیبا و مشک‌بوی که پریچهرگان در آن هستند و منیژه دختر افراسیاب با صدکنیزش در این دشت خیمه زده است . او دختری زیبا با چشمانی خمار و قدی چون سرو و مویی چون مشک و لبی پر است .
بهتر است به آن دشت برویم و تنی چند از این پریچهرگان را بگیریم و بعد نزد شاه برگردیم . بیژن از روی جوانی و خامی پذیرفت و هر دو به راه افتادند . گرگین گفت : من بروم از ترکان آگاهی یابم و به آنجا رفت . بیژن کلاه پدر بر سر گذاشت و لباس پوشید و به بیشه قدم نهاد و به نزدیکی خیمه منیژه رفت و زیبارویان بسیاری را در آنجا یافت که منیژه در بین آن‌ها چون خورشیدی می‌درخشید وقتی منیژه از دور او را دید از او خوشش آمد دایه را نزد او فرستاد و گفت : از او بپرس تو کیستی ؟ آیا سیاوش زنده شده است یا پریزاد هستی؟ نامت چیست و از کجا می‌آیی ؟ دایه پیام منیژه را به بیژن رساند . بیژن خندید و گفت : به او بگو نه سیاوش هستم و نه پریزاد بلکه من از ایران می‌آیم و بیژن پسر گیو هستم و از جنگ گرازان آمده‌ام . اینجا آمدم تا شاید چهره دختر افراسیاب را ببینم. سپس گفت : ای زن تو کاری کن که من نزد دختر افراسیاب بروم و او با من به مهر و محبت رفتار کند . دایه با منیژه صحبت کرد و منیژه پیام فرستاد و او را نزد خود خواند و بیژن به خیمه او رفت. منیژه به پیشوازش آمد . شادبودند و رود می‌نواختند و می می‌نوشیدند . سه روز گذشت و موقع رفتن شد . منیژه ناراحت بود پس به کنیزانش دستور داد دوای بیهوشی به بیژن خوراندند و او را در عماری خود قرارداد . وقتی به شهر رسیدند چادری بر بیژن پوشاند و او را به کاخش برد . وقتی بیژن به هوش آمد و خود را در کاخ افراسیاب و در کنار منیژه دید به خود پیچید و به خدا پناه برد و بر گرگین نفرین کرد . منیژه گفت : دلت را شاد کن و آسوده باش . بیژن مدتی با منیژه گذراند ولی دربان بالاخره پی برد که مردی در حرم‌سرا است و فهمید او کیست پس نزد شاه رفت و به افراسیاب گفت : دخترت جفتی از ایران را برای خود یافته است . افراسیاب متعجب شد و قراخان سالار را پیش خواند و گفت : چه کنم ؟ قراخان گفت : شنیدن کی بود مانند دیدن .

 

افراسیاب گرسیوز را فرستاد تا کاخ را محاصره کند و اگر بیژن را دید نزد او بیاورد . وقتی گرسیوز به در کاخ رسید و صدای چنگ و رباب را شنید و در را بسته یافت در را از جا کند و بیژن را در میان زیبارویان دید . گفت: ای بخت‌برگشته به چنگ شیر افتادی و دیگر خلاصی نداری . بیژن به خود پیچید که چگونه برهنه رزم کنم ؟ همیشه در کفش خنجری داشت پس خنجر کشید و در خانه را چون سپر به دست گرفت و گفت :من بیژن پسر گیو پهلوان هستم و اگر بخواهی بجنگی من هم می‌جنگم و فراوان از شمارا می‌کشم . تو از شاه توران بخواه که از خونم بگذرد . گرسیوز خنجر او را دید و با نرمی سوگند خورد که کمکش کند و خنجر را با چرب‌زبانی از چنگش درآورد و او را به بند کشید و به نزد افراسیاب برد . افراسیاب گفت : شایسته است راستش را بگویی که اینجا چه می‌کنی ؟ بیژن همه ماجرا را بازگفت اما افراسیاب باور نکرد . بیژن گفت : من دست‌بسته هستم اگر راست می‌گویید دستم را بازکنید تا ببینید چه بلایی بر سر همه سپاهت می‌آورم. افراسیاب عصبانی شد و به گرسیوز گفت :برو و او را به دار بزن . بیژن می‌رفت و افسوس می‌خورد که دریغا که دیگر گیو و شاه و رستم را نمی‌بینم . ای باد پیام مرا به شاه ببر و بگو که بیژن به‌سختی افتاده است و اسیرشده . به گودرز برسان که گرگین چه کرد و به گرگین بگو که آن دنیا جواب مرا چه می‌دهی ؟
خداوند بر جوانی بیژن رحم آورد و پیران که ازآنجا می‌گذشت او را دید و پرسید : شاه قصد هلاک چه کسی را دارد ؟ گرسیوز ماجرا را بازگفت . پیران نزد بیژن رفت و بر او رحمش آمد پس نزد شاه رفت و به پایش افتاد . شاه خندید که چه می‌خواهی ؟ زر و گوهر یا لشکر ؟ هرچه بخواهی دریغ ندارم . پیران گفت : برای خودم آرزویی ندارم به یاد داری بسیار پندت دادم که سیاوش را مکش که به تو بد می‌رسد و تو نپذیرفتی ؟ اگر خون بیژن را بریزی دوباره همان بدبختی گریبان ما را می‌گیرد . افراسیاب گفت : نمی‌دانی بیژن چه کرده است و با دخترم چه رسوایی به بار آورده اگر او را رها کنم همه‌جا نام مرا بر زبان‌ها می‌اندازد و آبرویم می‌رود . پیران گفت : او را به بندکن . شاه پذیرفت و به گرسیوز گفت :دودستش را با غل و زنجیر ببند و سرنگون در چاهی رها کن تا دیگر خورشید و ماه را نبیند و سنگی که از آن اکوان دیو بود بر در چاه قرار بده و بعد نزد منیژه برو و او را از تاج‌وتخت دور کن و بگو تو مایه ننگ ما هستی و می‌توانی نزد محبوبت بر سر چاه بمانی . گرسیوز چنین کرد . منیژه افتان‌وخیزان بر سر چاه گریه می‌کرد و از هر دری نانی می‌گرفت و از سوراخ چاه به بیژن می‌داد . گرگین یک هفته منتظر بیژن ماند ولی اثری از او نیافت. از کارش پشیمان شد و به دنبال بیژن رفت ولی در بیشه اثری از بیژن ندید . فقط اسب بیژن آنجا بود پس به ایران شتافت .وقتی شاه فهمید که بیژن با گرگین نیست نخواست به گیو اطلاع دهد ولی گیو هم از موضوع باخبر شد و گریان آمد تا ببیند چه بلایی به سر بیژن آمده است. گرگین به گیو گفت : او از اسب افتاد و در خاک سرش از تن جدا شد و مرد . گیو گریان شد و مویه سرداد و شرح ماجرا را از گرگین پرسید .

 

گر گین گفت: همه گرازها را کشتیم و به‌سوی ایران آمدیم گوری از مرغزار آمد و گویی از نژاد رخش بود و همچون باد می‌تاخت . بیژن کمند کشید که او را بگیرد ناگاه دیدم اثری از بیژن نیست و تنها اسبش را یافتم . مدتی منتظر ماندم اما چون می‌ترسیدم برگشتم چون گور همان دیو سپید بود. وقتی گیو این سخن را شنید فهمید که دروغ می‌گوید و می‌خواست او را بکشد اما با خود گفت چه فایده بیژن که زنده نمی‌شود صبر می‌کنم تا این سخن را نزد شاه بگوید و گناهش آشکار شود . گیو گریان نزد شاه رفت و موضوع را گفت و داد خود را از گرگین طلبید . شاه رنگش پرید و به خاطر بیژن دلتنگ شد و به گیو گفت نترس که موبد به من گفته که به‌زودی به توران لشکر می‌کشم و آنجاست که من بیژن را می‌یابم و او نیز به کینخواهی سیاوش می‌جنگد . وقتی گرگین به درگاه شاه رسید دندانهای گراز را در برابر شاه قرارداد . شاه از بیژن پرسید و گرگین دوباره همان دروغ‌ها را گفت . خسرو دستور داد تا او را به بند کشند و سپس سوارانی فرستاد تا از بیژن آگاهی یابند . شاه به گیو گفت باید تا فروردین صبر کنیم تا من در جام نگاه کنم و جای بیژن را بیابم . سوارانی که به توران فرستادند نشانی از بیژن ندیدند . وقتی نوروز شد شاه جام را آورد و در آن نگریست و همه هفت‌کشور را زیر نظر گرفت تا به گرگساران رسید و بیژن را در چاهی بسته یافت و دختری از نژاد کیان به او غذا می‌رساند و کمکش می‌کرد پس شاد شد که بیژن زنده است و به گیو گفت : نامه مرا نزد رستم ببر و بگو فوراً بیاید . گیو به سیستان رفت . وقتی زال گیو را پژمرده دید از حالش پرسید و از ایرانیان سؤال کرد و گیو ماجرا را بازگفت . زال گفت : دمی بیاسا تا رستم از شکار برگردد . رستم آمد و گیو از او کمک خواست و نامه شاه را به او داد . رستم گریان شد چون همسرش خواهر گیو بود و فرامرز را از او داشت و از آن‌سو دخترش همسر گیو بود و بیژن نوه رستم بود .
گیو سه روز آنجا بود و روز چهارم با رستم و سپاهش به نزد خسرو رفتند . خسرو رستم را کنار خود نشاند و گفت : هرچه از سلاح و اسب و لشکر می‌خواهی در اختیار توست . از آن‌سو گرگین پیامی نزد رستم فرستاد و گفت :بخشش مرا از شاه بخواه که پشیمانم . رستم به فرستاده گفت : به او بگو تو مکر بکار بردی اما بااین‌حال من از خسرو می‌خواهم تو را ببخشد ولی اگر بیژن از بند رها شد و زنده ماند بدان تو هم رهاشده‌ای وگرنه امیدی به زندگی خود نداشته باش . رستم درباره گرگین با شاه سخن راند . شاه گفت : سوگند خورده‌ام تا بیژن رها نشود او را از بند جدا نکنم . رستم گفت : شاه او را به من ببخشد و شاه پذیرفت . شاه به رستم گفت : چگونه می‌خواهی به توران بروی ؟ رستم پاسخ داد : باید خود را به شکل بازرگانان درآورم .

داستانهای شاهنامه فردوسی, 
شاه در خزائن خود را گشود و رستم هرچه لازم بود برداشت سپس به سالار خود گفت : از لشکر هزار سوار برگزین . سوارانی چون گرگین و زنگه شاوران و گستهم و گرازه و رهام و فرهاد و اشکش باشند . بدین‌سان رستم با لشکرش به راه افتاد و وقتی نزدیک توران شدند به لشکر گفت: همین‌جا بمانید و آماده جنگ باشید و خودش و آن هفت دلاور لباس بازرگانان پوشیدند و با ده شتر با بار گوهر و صدشتر که جامه لشکر داشت به راه افتادند . در مرز توران شهری بود که پیران هم قسمتی از آن شهر را داشت و او آن روز به شکار رفته بود .وقتی از شکار برگشت رستم او را دید و با دو اسب پر از گوهر به نزد او رفت . پیران گفت : کیستی و از کجا می‌آیی ؟ پاسخ داد : بازرگانی هستم از ایران که به تور آمدم تا خریدوفروش کنم و امید دارم شما مرا حمایت کنید . پیران گفت : برو که در شهر در امان هستی و کسی با تو کاری ندارد .خبر رسید که کاروانی با بار گوهر از ایران آمده است و در سرای پیران خانه دارد و خریداران گروه‌گروه به آنجا می‌رفتند . منیژه هم باخبر شد و نزد رستم رفت و با اشک چشم می‌گفت : چه آگاهی از سپاه شاه و گیو و گودرز داری ؟ آیا آن‌ها نمی‌دانند چه بلایی سر بیژن آمده است و او زنجیرشده در چاه است و من از ناله‌های او چشمی گریان و دلی پردرد دارم ؟ رستم ترسید که کسی او را بشناسد پس بانگ زد که من کسی را نمی‌شناسم نه خسرو نه گیو نه گودرز . راهت را بگیر و برو . منیژه به رستم نگاه کرد و زار گریست و گفت : اگر حرف نمی‌زنی مرا از پیش خود مران که دلی پردرد دارم . آیا آئین ایرانیان این است که با درویش و دردمند این‌گونه برخورد کنند ؟ رستم با نرمی با او سخن راند که من آن‌ها را نمی‌شناسم و بعد پرسید : چه بلایی سر تو آمده است ؟ چرا از ایران و شاه آنجا می‌پرسی ؟ منیژه همه ماجرا را تعریف کرد و از بدبختی بیژن سخن راند و گفت : اگر به ایران رفتی به درگاه خسرو برو و به آن‌ها بگو که بیژن اینجاست . رستم به منیژه غذا داد و مرغی را در نان پیچید و بدون اینکه منیژه بفهمد انگشتر خود را در آن نهاد و گفت : این را برای آن بیچاره که در چاه است ببر . منیژه غذاها را برای بیژن برد و به او داد. بیژن به غذا نگریست و به منیژه گفت : این غذاها را از کجا آوردی ؟ منیژه گفت : از بازرگانانی که از ایران آمده‌اند گرفته‌ام. بیژن انگشتر را دید و شناخت و خندید . منیژه گفت : چه جای خندیدن است ؟ بیژن گفت : اگر وفادار باشی همه‌چیز را به تو می‌گویم . منیژه نالید : من به خاطر تو همه‌چیزم را از دست دادم و پدرم از من بیزار شد حالا تو هم به من بدبین هستی ؟ بیژن پوزش طلبید و گفت : آن مرد برای نجات من آمده است پس نزد او برو و نهانی به او بگو که اگر خدای رخشی خود را معرفی کن . منیژه آمد و پیام بیژن را به رستم داد . رستم فهمید که بیژن همه‌چیز را به منیژه گفته است پس گفت : آری تو رازدار باش و اکنون هیزم در آن بیشه جمع کن و شب که شد آتشی برافروز تا من راه را پیدا کنم . منیژه شاد شد و پیام را نزد بیژن برد . بیژن شاد شد و خدا را شکر کرد و به منیژه گفت : ای یار وفادار که همچون پرستاری در کنارم بودی و از همه‌چیز خود گذشتی اکنون این رنج را هم به خاطر من قبول کن . منیژه شروع به کارکرد و هیزم تهیه نمود و شب که شد آتش افروخت . تهمتن با هفت گرد دلیر به راه افتاد و به سر چاه رسید و به آن‌ها گفت : سنگ را از چاه بردارید اما آن‌ها هرچه کردند نتوانستند . پس رستم پیاده شد و سنگ را برداشت و به طرفی پرتاب کرد سپس بر سر چاه آمد و با بیژن صحبت کرد و حالش را پرسید سپس گفت : من فقط یک‌چیز از تو می‌خواهم و آن اینکه کینه گرگین را از جان به در کنی . بیژن گفت : تو چه میدانی که او با من چه کرد ؟ رستم گفت : اگر قبول نکنی تو را از چاه بیرون نمی‌آورم . بیژن پذیرفت و رستم او را از چاه بیرون کشید . بیژن با تن برهنه و موی و ناخن دراز و روی‌زرد بود . رستم زنجیرهایش را پاره کرد و به‌سوی خانه برد. به یک دستش بیژن بود و در دست دیگرش منیژه قرار داشت . تهمتن گفت تا او را شستند و جامه پوشاندند. گرگین نزد او آمد و از بیژن پوزش خواست و بیژن از گناهش درگذشت . رستم سلیح نبرد پوشید و از بر رخش نشست و با دیگر سواران مهیا شد و به بیژن گفت : تو با اشکش و منیژه برو که بسیار رنج دیده¬ای و توان جنگ نداری . من امشب باید انتقام سختی از افراسیاب بگیرم . بیژن قبول نکرد و گفت : من هم می‌توانم بجنگم پس رستم و یاران رفتند و باروبنه را به اشکش سپردند پس به درگاه افراسیاب رسیدند و سر از تن همه سران جدا نمودند . رستم از دهلیز فریاد زد که خوابت بر تو ناخوش باد تو بخوابی و بیژن در رنج باشد ؟ پس بدان که رستم آمده و بیژن را نجات داده است و تو باید بدانی کسی به دامادش زیان نمی‌رساند .

افراسیاب بانگ زد و تورانیان

را صدا کرد اما پهلوانان همه غنائم و پریچهرگان افراسیاب را برداشتند و به راه افتادند . سپس رستم به سپاهی که بیرون شهر بود پیام فرستاد که مهیای کارزار شوند . وقتی خورشید سر زد سپاهی بسیاری از تورانیان آماده‌شده بودند . به رستم خبر دادند که زودتر آماده شو که تعدادشان بیشتر می‌شود . اما او گفت : باکی نیست پس باروبنه را با منیژه گسیل کرد و خود آماده جنگ شد . در راست سپاه اشکش و گستهم و در چپ رهام و زنگه بودند و خودش با بیژن و گیو در قلب گاه قرار گرفتند .
افراسیاب از دیدن رستم غمگین شد در چپ لشکر پیران را قرارداد و در راست هومان بود و قلب را به گرسیوز و شیده سپرد و خود نظاره می‌کرد .
رستم بانگ زد که چرا خودت دل جنگ نداری و کنار نشسته‌ای ؟ خجالت نمی‌کشی ؟ افراسیاب لرزید و به یاران گفت که بکوشید تا او را نابود کنید پس جنگ سختی درگرفت و رستم هر سو که می‌رفت سواران پراکنده می‌شدند. پس اشکش از راست به گرسیوز حمله برد و گرگین و رهام و فرهاد چپ لشکر توران را نابود کردند و بیژن به قلب حمله برد . افراسیاب که چنین دید سوار اسب شد و گریخت . رستم تا دو فرسنگی او را تعقیب کرد . سپس به لشکرگاه برگشت و غنائم را جمع کرد و نزد شاه رفتند وقتی شاه از ماجرا اطلاع یافت شاد شد و به استقبالشان رفت و رستم را در برگرفت و برآنها آفرین گفت. خسرو جشنی بیاراست و همه را بار داد و سپس مال و خواسته و خلعت فراوان به رستم و سپاهیان بخشید و رستم به زابل برگشت. شاه به دیگر بزرگان هم هدیه‌های فراوان بخشید و سپس بیژن را فراخواند و از رنج و تیمارش پرسید و بیژن همه را بازگفت و از ناراحتی‌های منیژه و وفاداری او یادکرد .
پس شاه مال و خواسته فراوانی به بیژن داد و گفت که نزد منیژه ببر و با او به مهر رفتار کن و باهم به شادی و خرمی زندگی کنید .



:: موضوعات مرتبط: داستانهای شاه نامه , ,
:: برچسب‌ها: داستانهای شاهنامه فردوسی, بیژن و منیژه ,
:: بازدید از این مطلب : 955
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

اكوان ديو
روزی کیخسرو با بزرگانش مجلسی آراسته بود و شادبودند یک ساعت نگذشته بود که چوپانی به درگاه شاه آمد و گفت :
گورخری ب ه گله زده است او چون دیوی است که از بند رهاشده است و مانند شیری خشمناک است که یال اسبان را می‌درد و رنگش چون خورشید زرین با خطهای سیاه بر پشت است . خسرو از نشانی‌ها فهمید که او گورخر نیست چون گورخر زورش به اسب نمی‌رسد و دیگر اینکه خسرو شنیده بود در نزدیکی گله چوپان چشمه اکوان دیو است . پس شاه نامه‌ای به رستم نوشت و به گرگین داد تا به او برساند وقتی رستم فرمان شاه را خواند به‌سرعت نزد او رفت . شاه به رستم گفت : کار بزرگی است پس تمام ماجرا را بازگفت و از رستم کمک خواست . رستم سه روز در مرغزار در میان اسپان جستجو می‌کرد تا روز چهارم که آن گور را دید. اسبش را حرکت داد و با خود گفت : خوب است او را با کمند بگیرم و زنده نزد شاه ببرم پس کمند انداخت و خواست تا سرش را به بند آورد اما گورخر ناپدید شد . رستم فهمید که او گور نیست و واقعاً اکوان دیو است و باید با شمشیر کارش را ساخت . دوباره گور پیدا شد و رستم تیری به او زد ولی بازهم ناپدید شد . رستم در پی او یک روز و یک‌شب در دشت بود پس تشنه شد و به چشمه‌ای رسید که آبی چون گلاب داشت . پیاده شد و به رخش آب داد و سپس خوابید و رخش هم شروع به چریدن کرد . اکوان که دید او خواب است مانند بادی آمد و او را از زمین به آسمان برد .رستم ناراحت شد و گفت : دریغ که کارم تمام شد و جهان به کام افراسیاب شد . اکوان به رستم گفت : تو را از هوا به کوه بیندازم یا دریا ؟ رستم با خود اندیشید من هرچه بگویم او برعکس عمل می‌کند پس گفت: مرا به آب نینداز و به کوه بینداز . دیو او را به دریا انداخت همین‌که رستم به دریا افتاد تیغ کشید و نهنگان را می‌کشت و با دست و پای چپ شنا می‌کرد تا به خشکی رسید و دمی آسود و به نزد چشمه رفت ولی رخش را ندید پس به دنبالش روان شد و او را بین گله افراسیاب یافت درحالی‌که نگهبان اسبان در خواب بود . رخش غریو می‌کشید و دمان بود پس کمند انداخت و سوار او شد و سپس گله اسبان را جلو انداخت . گله‌دار که سراسیمه بیدار شده بود همراهانش را فراخواند تا کمکش کنند . رستم تیغ کشید و همه را کشت و تنها چوپان فرار کرد و درراه به افراسیاب که برای دیدن گله اسپان می‌آمد برخورد و ماجرا را گفت . افراسیاب ناراحت شد و به اصرار ترکان به دنبال رستم روانه شد . وقتی رستم آن‌ها را دید کمان کشید و تیراندازی کرد و شصت دلیر ترک را انداخت و بعد با گرز چهل تن دیگر را تباه کرد و هرچه باروبنه و پیل داشتند به چنگ آورد. دوباره اکوان او را دید و گفت : نجات یافتی؟ اما دوباره همان بلا را سرت می‌آورم . رستم سریع با کمند او را به بند کشید و با گرز بر سرش کوبید و او را در هم شکست و سرش را از تن جدا کرد و خداوند را ستایش نمود .
هر آن کو گذشت از ره مردمی
ز دیوان شمر مشمرش آدمی
سپس رستم بر رخش نشست و اسبان و پیلان غنائم را نزد شاه برد و اسبان را بین ایرانیان قسمت کرد و پیلان را به شاه سپرد و ماجرای جنگش را برای شاه بازگفت . دوهفته با شادی نزد شاه بود و سپس دلش هوای زال را کرد و به شاه گفت : باید نزد زال بروم و بعد بازمی‌گردم تا انتقام سیاوش را از افراسیاب بگیرم .
کنون رزم بیژن بگویم که چیست
کزان رزم یکسر بباید گریست



:: موضوعات مرتبط: داستانهای شاه نامه , ,
:: برچسب‌ها: اكوان ديو ,
:: بازدید از این مطلب : 874
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

داستانهای شاهنامه فردوسی, 
پادشاهي كيخسرو
پادشاهی کیخسرو شصت سال بود . وقتی خسرو شاه شد عدل و داد در همه‌جا گسترده شد .
رستم و زال با سپاهیان به نزدش شتافتند وقتی به ایران رسیدند گیو و گودرز و توس به استقبالشان آمدند و وقتی چشم خسرو به رستم افتاد اشک از چشمانش سرازیر شد و بسیار از رستم تمجید کرد و صورت زال را بوسید .رستم او را می‌نگریست و به شباهت زیاد شاه و سیاوش می‌اندیشید . روز بعد شاه همه بزرگان را جمع کرد و گفت که می‌خواهد تمام مرز ایران را ببیند و به شکار بپردازد . پس به همراه رستم و بزرگان به راه افتاد و هر جا ویرانی دید آباد ساختند و تمام مرزوبوم را گشتند و به‌سوی کاووس بازگشتند .روزی کاووس و خسرو به همراه زال و رستم نشسته بودند و از هر دری صحبت می‌کردند . از افراسیاب سخن به میان آمد و کاووس به یاد سیاوش غمگین شد و به خسرو گفت: از تو می‌خواهم به خاطر خویشاوندی مادرت به افراسیاب نپیوندی و انتقام پدرت را از او بگیری .خسرو به‌سوی آتش رفت و به دادار سوگند خورد که از افراسیاب انتقام بگیرد پس سندی نوشتند و زال و رستم هم بر آن گواهی کردند.
خسرو بزرگان را جمع کرد و گفت : من تمام ایران را گشتم و کسی را از افراسیاب راضی ندیدم همه از دست او ناراضی هستند و من بیشتر از همه و نیای من کاووس نیز به خاطر سیاوش بسیار از او ناراحت است . او کسی است که حتی به دخترش هم شکنجه رواداشت و برادرش را هم کشت .دیگر اینکه او نوذر را کشت و در ایران همه مردم از او داغدارند حال اگر با من همراهی کنید او را نابود می‌کنیم . همه بزرگان پذیرفتند . پس خسرو تمام بزرگان را گردآورد و از بین خویشان کاووس صد و ده سپهبد را زیر فرماندهی فریبرز قرارداد و هشتاد تن از فرزندان نوذر را به زرسپ فرزند توس سپرد . گودرز هم هفتادوهشت نبیره و پسر داشت که تحت فرمانش بودند و از نژاد گژدهم هم شصت‌وسه تن به فرماندهی گستهم قرار داشتند و صد سوار از خویشان میلاد تحت فرماندهی گرگین قرار داشت . هشتادوپنج تن از نژاد توابه بودند که برته نگهدارشان بود . سی‌وسه جنگی از نژاد پشنگ زیر فرماندهی ریو داماد توس بود . هفتاد مرد از خویشان برزین زیر نظر فرهاد بودند و از نژاد گرازه صدوپنج نفر تحت فرماندهیش بودند . هشتاد مرد از نژاد فریدون تحت فرماندهی اشکش بودند و سپاهی هم زیر فرماندهی کنارنگ قرار داشت . همه آماده جنگ با توران شدند . خسرو صد تخته دیبای روم و خز و یک جام پرگوهر را نشان داد و گفت : آن را به کسی می‌دهد که پلاشان را بکشد . بیژن پسر گیو داوطلب شد . سپس دويست جامه زرنگار و دیبا و پرنیان و دو گلرخ زیبا را نشان داد و گفت : این هدیه کسی است که تاج تژاو را برای من بیاورد زیرا تاج را افراسیاب بر سرش نهاد و او را داماد خود خواند .بیژن دوباره از جا جست و این مسئولیت را به عهده گرفت . سپس شاه ده غلام و ده اسب با لگام زرین و ده زیبارو را آورد و گفت : این‌ها را به کسی می‌دهم که کنیز تژاو اسپینوی زیبارو را بیاورد. دوباره بیژن اعلام آمادگی کرد . شاه گفت تا ده جام زرین پر از مشک و جامی از بیجاده و ده جام نقره و جامی از لاجورد که پر از عقیق و زمرد بود و ده غلام و ده اسب زرین آوردند و گفت : این‌ها از آن‌کسی که سر تژاو را نزد دلاور سپاه بیاورد . این بار گیو اعلام آمادگی کرد .
شاه ده خوان زرین به‌اضافه دینار و مشک و گوهر و ده پریرو و دویست خز و دیبا و یک تاج شاهی و ده کمربند زرین را آورد و گفت : هدیه کسی است که ازاینجا تا کاسه رود رفته و در آنجا کوه هیزمی را که افراسیاب قرار داده تا کسی نتواند از آن عبور کند را به آتش بکشد .گیو دوباره اعلام آمادگی کرد .
سپس شاه گفت تا صد دیبای رنگین و صد در خوشاب و سه کنیز را جلو آورند و گفت : این هدیه کسی است که پیامی برای افراسیاب برد و پاسخ او را برای من بیاورد . گرگین دست بلند کرد و شاه به گرگین گفت : نزد افراسیاب برو و بگو : ای خونخوار بداندیش که از خون برادرت هم نگذشتی و بسیاری از مردم ایران را نابود کردی و سر نوذر را بریدی وقتی سیاوش با رستم به جنگ تو آمد مکر کردی و برای نجات خود تن به هر کاری دادی ازجمله گذشتن از صد تن از بزرگان کشورت و تو باعث شدی که کاووس به رستم بدبین شود و سیاوش اجباری به تو پناه آورد و تو درنهایت سرش را بریدی و بعدازآن هم طمع به خون من داشتی .اگر می‌خواهی کینه تو را از سر بیرون کنم باید گروی زره و گرسیوز و دمور و سزان را نزد من بفرستی تا من به کین پدرم سرشان را ببرم وگرنه آرام و خواب را به تو حرام می‌کنم
گرگین سخنان شاه را شنید و حرکت کرد . روز بعد رستم درحالی‌که زواره و فرامرز هم همراهش بودند نزد شاه آمد و گفت : در زابلستان شهری بود که تور هم از آن قسمتی داشت و منوچهر آنجا را از ترکان گرفت وقتی کاووس پیر شد تورانیان آن شهر را گرفتند و اکنون باج آن را توران می‌گیرد . آنجا مکان خرمی است و قسمتی از آن در مرز سند و قسمتی در مرز چین است و در آنجا گنج و فیل ب


سیار است . باید لشکری را با پهلوانی بزرگ آنجا فرستاد تا آنجا را پس بگیریم . شاه پاسخ داد : سپاهی بزرگ به فرامرز بسپار و روانه کن . رستم شاد گشت . روز بعد طبل جنگ را زدند و شاه آماده شد . فریبرز پیشرو بود و پشت سرش گودرز قرار داشت و در طرف چپ روهام و در راست گیو بود و در پس پشت شیدوش و پشت او هزاران سپاهی قرار داشتند . در پشت گودرز گستهم با درفشی ماه پیکر بود و در پشت او اشکش و سپاهی از کوچ و بلوچ هم بودند و در پشت آن‌ها فرهاد و سپاهیانش و به دنبال آن‌ها گرازه و سپاهش سپس زنگه شاوران و پس از او فرامرز با سپاهی جنگجو از کشمیر و کابل و نیمروز بود که شاه وقتی او را دید پندهای زیادی به او داد و گفت : تو فرزند رستم هستی . من مرز هندوستان و از قنوج تا سیستان را به تو دادم پس مراقب باش . اگر کسی درنبرد تو شرکت نکرد با او نجنگ و اگر جنگ شد دلیرانه بجنگ . درست چشمت را بازکن و دوستدار واقعی خود را بشناس .من می‌خواهم نام تو در جهان بلند شود و همیشه شادباشی .
تهمتن تا دو فرسنگی او را همراهی کرد و از رفتن او ناراحت بود و به او گفت: کسی را بیهوده آزار مده و در جنگ ابتدا با نرمی سخن بگو و اگر نشد درشتی کن و عاقبت‌اندیش باش . سپس از شجاعت‌های نریمان و سام و زال و خودش سخن راند و گفت : اکنون هنگام آسایش من است و جنگ از آن توست . پس باهم خداحافظی کردند .

 

روز بعد توس و سپاهیانش آماده نبرد شدند و از شاه اجازه رفتن گرفتند . شاه گفت : درراه کسی را میازارید و اگر کسی با تو نمی‌جنگد کاری با او نداشته باش و این را بدان که پدرم از دختر پیران پسری داشت به نام فرود که جوان و همسال من بود و الآن با مادرش در کلات است و او کسی از ایران را به نام نمی‌شناسد . او سپهدار بزرگی است پس شما از راه بیابان بروید که با او روبرو نشوید . توس پذیرفت و رفت تا به دوراهی رسید که یک‌طرف بیابان و طرف دیگر کلات بود . توس به گودرز گفت : بهتر است از کلات برویم و بی‌جهت به بیابان نرویم . گودرز گفت :شاه تو را سپهدار لشکر کرد پس از فرمان شاه سرمپیچ . توس گفت : فکرش را نکن . پس از راه کلات راه افتادند و درراه همه شهرها را سوزاندند و نابود کردند و فرمان‌های خسرو را به‌جا نیاوردند. به فرود خبر رسید که سپاهی از جانب برادرش به توران می‌آید . او درهای دژ را بست و نزد مادر رفت . جریره که خود از کشته شدن سیاوش دلی پردرد داشت به فرود گفت : برادرت پادشاه ایران است و به کینخواهی پدرت سپاه را به اینجا گسیل داشته است پس تو هم باید به کینخواهی پدرت کمر ببندی و با او همراه شوی . پس ببین که سالار ایرانیان کیست ؟ پیکی نزدش بفرست و آن‌ها را مجهز کن و خود نیز با سپاهت آن‌ها را یاری بده . فرود گفت :من آن‌ها را نمی‌شناسم به چه کسی پیام و درود بفرستم ؟ جریره گفت : از بهرام و زنگه شاوران که از یاران پدرت بودند کمک بخواه و بی سپاه نزد آنان برو . فرود پذیرفت و با تخوار به راه افتاد و به تخوار گفت : هرکس را می‌شناسی به من معرفی کن . تخوار گفت :آن‌که در جلوی سپاه با درفش بزرگ است توس است و درفش بعدی از آن عمویت فریبرز است و درفش ماه‌پیکر از آن گستهم است و بعدی زنگه شاوران است و در پشت او بیژن است .درفشی که از ببر است از آن شیدوش است و در پشت او گرازه هست . درفشی که پیکر گاومیش در آن است از آن فرهاد است و درفش گرگ پیکر از آن گیو است و درفش شیر گودرز کشواد است و درفشی که شکل پلنگ است متعلق به ریو است و در پشت او نستوه است و بعدی بهرام است .
توس وقتی آن‌ها را دید بهرام را فرستاد تا ببیند آن‌ها که هستند و برای چه می‌آیند و گفت : درهرصورت آن‌ها را باید کشت .
بهرام به راه افتاد و از تخوار پرسید کیستید ؟ آن‌ها کمی سکوت کردند و بهرام غرید و دوباره سؤال کرد. فرود گفت : بیخود فریاد نزن . نه تو شیر جنگی هستی و نه من گور دشتی هستم . تو از من چیزی برتر نداری . سؤالی دارم که اگر پاسخ‌دهی شاد می‌شوم و آن اینکه سالارتان کیست ؟ بهرام گفت : توس است و از بزرگان گودرز و رهام و گیو و شیدوش و گرگین و فرهاد و گستهم و گرازه و فریبرز و بیژن و اشکش و زنگه همه با ما هستند .
فرود گفت چرا از بهرام نام نبردی که ما به او شاد هستیم . بهرام گفت : تو از کجا او را می‌شناسی ؟ فرود گفت : مادرم گفته که بهرام از دوستان پدرم بود. بهرام گفت : تو فرزند سیاوش هستی ؟ فرود پاسخ مثبت داد . بهرام گفت : نشان سیاوش را بر بازویت ببینم. فرود نشان را نمایاند .
بهرام به او کرنش کرد و فرود هم گفت که او هم کین سیاوش را به دل دارد و به خونخواهی سیاوش با آن‌ها همراه می‌شود . بهرام گفت : پیامت را به توس می‌رسانم ولی توس خردمند نیست و زیاد به حرف شاه گوش نمی‌کند و آن زمان هم که خسرو تازه به ایران آمده بود بر او شورید و او را قبول نداشت و حالا هم به من گفته که شما را بکشم . حالا من نزد او می‌روم اما اگر من دوباره برگشتم تو جلو بیا و اگر کس دیگری بود جلو نیا که ایمن نیستی . فرود گرز گاوپیکر خود را به یادگار به بهرام داد و بهرام بازگشت و به توس گفت : او فرود فرزند سیاوش است و من نشان او را دیدم . او نیز در کینخواهی سیاوش با ما شریک است . توس گفت : مگر او جز یک ترک‌زاده بدگوهر است که مانند شاهان به او احترام کردی ؟ او می‌خواهد ما را بفریبد . پس به دیگران گفت : نامداری می‌خواهم که سر از تنش جدا کند و برای من بیاورد . ریو داوطلب شد . بهرام گفت : از خدا بترس و از شاه شرم کن .او برادر شاه است. اما توس نپذیرفت . گردان زیادی به‌سوی او تاختند اما بهرام به آن‌ها گفت : او پسر سیاوش است و نباید با او بجنگید . وقتی آن‌ها فهمیدند او کیست بازگشتند

 


ریو به‌سوی فرود رفت وقتی فرود او را دید کمان کشید و به تخوار گفت : گویا توس سخنان مرا باور نکرده است چون بهرام نیامد . ببین او را می‌شناسی ؟ تخوار گفت : او ریو داماد توس است که چهل خواهر دارد و تنها پسر خانواده است . فرود گفت : هنگام جنگ نباید به چیزی فکر کرد . تخوار گفت : تیری به او بزن تا توس پشیمان شود . اگر برادرت بفهمد که توس قصد جنگ با تو را کرده است ناراحت می‌شود . فرود خدنگی به ریو زد و سر از تنش جدا کرد . توس که چنین دید به زرسپ گفت : باید بروی و انتقام او را بگیری . زرسپ راه افتاد و فرود نام و نشانش را از تخوار پرسید و او گفت : این پسر توس است که ریو همسر خواهرش بود و به کینه او آمده است . فرود اسب را تازاند و تیری به زرسپ زد و او کشته شد . توس دلش خون شد و خود به راه افتاد . تخوار به فرود گفت : اگر او بلایی سرش بیاید دیگر لشکر نمی‌تواند به خونخواهی پدرت برود پس او را نکش و تیر به اسبش بزن . فرود نیز تیری بر اسب توس زد و او سرنگون شد و به لشکرگاه برگشت . گیو از این خواری ننگش آمد و به‌سوی فرود تاخت . فرود پرسید او کیست ؟ تخوار گفت او همان گیو است که توران را تباه کرد و پیران را دست‌بسته باز پس فرستاد و برادرت را به ایران برد . فرود تیری به سینه اسب گیو زد و او نیز سرنگون شد و بازگشت . بیژن پدرش را سرزنش کرد و خواست راه بیفتد که پدرش او را منع کرد ولی او نپذیرفت . گستهم هم به او گفت : نرو .زرسپ و ریو از بین رفتند و توس و پدرت هم ناکام شدند و برگشتند . اما بیژن نپذیرفت و گفت: من سوگند خوردم پس گیو زره سیاوش به او پوشاند و او سوار بر اسب رفت .
تخوار به فرود گفت :او بیژن پسر گیو است و گیو جز او فرزندی ندارد . تو به اسبش تیر بزن که شاه او را دوست دارد و نباید دل شاه را بشکنی . او ممکن است پیاده هم جنگ کند و تو با او نمی‌توانی پیکار کنی . فرود تیری بر اسب بیژن زد و او از اسب افتاد ولی بدون اسب عزم جنگ کرد و آن دو باهم درگیر شدند . فرود تیری دیگر زد ولی بیژن سپر گرفت و بعد تیغ کشید . فرود برگشت و بیژن او را دنبال کرد . فرود به دژ رفت و بعد در دژ بسته شد و از دیوار قلعه سنگ باریدن گرفت. بیژن خروشید شرم نکردی که فرار کردی ؟ و به‌ناچار برگشت . توس قسم خورد که دمار از روزگارشان درمی‌آورد .

 


شبانگاه که همه خوابیده بودند جریره خواب دید که دژ آتش‌گرفته و غم دلش را پر کرد . بر بام دژ رفت و دید همه‌جا سپاهیان ایران هستند پس نزد فرود رفت و گفت : بیدار شو همه‌جا را دشمن اشغال کرده است . فرود گفت : غم مخور اگر عمر من به سر آمده باشد کاری نمی‌توان کرد . پدرم هم در جوانی کشته شد و عاقبت همه مرگ است پس خود را مجهز کرد و راه افتاد . سپاه ایران به دژ حمله برد و نبرد آغاز شد و درنهایت همه ترکان کشته شدند اما فرود همچنان می‌جنگید اما فشار بر او زیاد شد و به‌سوی دژ رفت اما رهام و بیژن کمین کرده بودند و بیژن جلوی او را گرفت. فرود گرز را از میان کشید و خواست بر سرش بکوبد که رهام از پشت تیغی کشید و بر سرش کوفت و او را به‌شدت مجروح کرد . فرود به‌سختی خود را به دژ رساند و در دژ بسته شد. مادرش او را در برگرفت و مویه می‌کرد . فرود گفت : تمام کنیزان من به دست آنان اسیر می‌شوند پس باید به بالای دژ بروند و خود را به پایین پرت کنند تا دست بیژن به آن‌ها نرسد . این را گفت و مرد . کنیزان همگی به بالای دژ می‌رفتند و خود را به پایین می‌انداختند . جریره همه گنج‌ها را به آتش سوزاند و تمام اسبان را کشت و بعد به بالین پسرش رفت و با دشنه خود را کشت .
وقتی بهرام به دژ رسید بسیار ناراحت بود و به بالین فرود رفت و با چشمان گریان به ایرانیان گفت : او از پدرش هم بدتر کشته شد . از کیخسرو شرم نکردید ؟ گودرز و گیو هم رسیدند و اشک از چشمانشان جاری گشت و به طوس گفتند : تندی تو باعث پشیمانی می‌شود و از تندی تو بود که چنین جوان رشیدی مرد و حتی کشته شدن زرسپ و ریو هم به همین خاطر بود . توس هم ناراحت و پشیمان بود و دستور داد دخمه¬ای شاهانه درست کنند و تن فرود را با مشک و کافور در آن قرار دهند و زرسپ و ریو را نیز در کنار او قراردادند .
سه روز بعد سپاه به راه افتاد و به توران خبر رسید که ایرانیان به کاسه رود می‌آیند . از ترکان جوانی به نام پلاشان آمد تا لشکر را ببیند . وقتی گیو درفش پلاشان را دید گفت : بروم و سرش را ببرم اما بیژن گفت : شاه به من امر کرده و برای همین به من خلعت داد . گیو گفت : برای جنگ شتاب مکن شاید از پس او برنیایی . بیژن گفت : مرا نزد شاه کوچک مکن پس زره سیاوش را از گیو گرفت و پوشید و به راه افتاد . پلاشان درراه نشسته بود و آهویی را که شکار کرده بود می‌خورد . وقتی اسب او اسب بیژن را دید شیهه کشید و پلاشان فهمید که کسی می‌آید . به بیژن گفت : نامت چیست : که عمرت سررسیده است . بیژن خود را معرفی کرد و سپس جنگ آغاز گشت . ابتدا با نیزه اما نیزه‌ها شکست بعد با شمشیر و سپس با عمود و بیژن چنان با عمود بر میان پلاشان زد که مهره‌های کمر او شکست . بیژن پیاده شد و سرش را برید و به‌سوی پدر رفت و گیو شاد شد . بیژن سر پلاشان را نزد سپهبد سپاه برد و توس بر او آفرین گفت
از آن‌سو خبر به افراسیاب رسید که سپاه ایران به کاسه رود آمده است پس او لشکری آماده کرد .در همین زمان تندبادی آمد که از سردی همه ایرانیان فسرده شدند و همه‌جا یخ بست و برف همه‌جا را فراگرفت و کسی به جنگ فکر نمی‌کرد . بسیاری از مردم و چهارپایان تلف شدند بعد از یک هفته آفتاب زد و آب همه‌جا را فراگرفت .توس به سپاه گفت : بهتر است زودتر برویم وگرنه نابود می‌شویم . بهرام گفت : تو با پسر سیاوش جنگیدی و به حرف‌های من گوش ندادی حالا این بدی‌ها به تو می‌رسد .توس گفت : این سرنوشت بود اگر او از نژاد شاهان بود زرسپ هم دیوزاده نبود . نباید دیگر به گذشته فکر کنیم . سپس گفت : گیو قرار بود آن کوه هیزم را بسوزاند .گیو به راه افتاد اما بیژن گفت : من هم باید همراهت بیایم چون تو پیر شده‌ای اما گیو گفت: من هنوز زمین‌گیر نشده‌ام و می‌توانم این کار را بکنم پس پیکان آتش را به‌سوی کوه هیزم نشانه رفت و آنجا را آتشی فراگرفت که تا سه روز می‌سوخت و روز چهارم سپاه ازآنجا گذشت و به هامون خیمه زدند . درراه گروگرد بودند که به تژاو خبر رسید که از ایران سپاهی آمده است . او کبوده را فرستاد تا ببیند ایرانیان چه اندازه هستند تا شاید بتوانند به آن‌ها شبیخون بزنند.در آن زمان بهرام دیده‌بانی می‌داد و اسب کبوده صدایی کرد و بهرام گوش‌هایش تیز شد و کمان را آماده کرد و بر کمربند کبوده زد و او به زمین افتاد .بهرام گفت : راست بگو چه کسی تو را فرستاده ؟ پس کبوده امان خواست و گفت : تژاو مرا فرستاده اگر مرا نکشی راه را نشانت می‌دهم اما بهرام نپذیرفت و سرش را برید .بعد از مدتی که کبوده نیامد تژاو فهمید که بلایی بر سر او آمده پس لشکر را حرکت داد و به‌سوی ایرانیان رفت .گیو نزد تژاو رفت و نامش را پرسید و او خود را معرفی کرد و گفت که مرزبان و داماد افراسیاب است .گیو گفت : تو در برابر ما سپاه چندانی نداری پس تندی مکن اگر با ما همراه شوی و از توس اطاعت کنی من سفارش تو را می‌کنم .تژاو گفت : تو به کمی سپاه من نگاه مکن من با این سپاه کاری می‌کنم که پشیما

 


ن شوید .بیژن به پدر گفت : چرا به او پند می‌دهی و مهر می‌آوری ؟ باید با او جنگید پس گیو در قلب سپاه و بیژن در پیشاپیش سپاه قرار گرفت و تژاو هم به همراه ارژنگ و مردوی بود . بعد از مدتی دوسوم تورانیان کشته شدند و ارژنگ هم هلاک شد پس تژاو گریزان گشت و بیژن به دنبالش بود و با نیزه تاج او را ربود وقتی تژاو نزدیک دژ رسید اسپینوی به او گفت : سپاهت چه شد ؟ راضی نشو من به دست دشمن بیفتم . مرا به پشتت بنشان و با خود ببر . تژاو نیز چنین کرد و باهم به‌سوی توران رفتند اما اسب توان کشیدن دو نفر را نداشت .تژاو به اسپینوی گفت : چاره این است که تو پیاده شوی زیرا آن‌ها با تو دشمنی ندارند پس اسپینوی پیاده شد و تژاو غمگین به راه خود ادامه داد .بیژن رسید و اسپینوی را گرفت و در پشت خود نشاند و به مقر سپاه برگشت .تژاو نزد افراسیاب رسید و ماجرای لشکرکشی طوس را گفت و از کشته شدن پلاشان سخن راند .افراسیاب به پیران گفت : به تو گفتم از هر سو سپاه بیاور و تو درنگ کردی یا پیر شدی و یا بددلی می‌کنی .پیران مردان جنگی را فراخواند و صدهزار سپاهی فراهم کرد . در راست سپاه بارمان و تژاو و در چپ نستیهن بود . آن‌ها قصد داشتند ناگهانی شبیخون بزنند . پیران سی هزار سوار برگزید و شبانگاه به‌آرامی راه افتادند.ایرانیان همه مست بودند فقط گیو و گودرز بیدار بودند و وقتی گیو سروصدا شنید لباس پوشید و به سراپرده توس رفت و گفت: برخیز که دشمن حمله کرده سپس نزد پدر و هرکس که هشیار بود رفت و همه را بیدار کرد و با بیژن دعوا کرد که اینجا برای جنگ کردن آمدی یا می‌خوارگی ؟
تا صبح همه دشت پر از کشتگان ایرانیان شد و گودرز به هر سو نگاه می‌کرد دشمن می‌دید . دوسوم ایرانیان کشته شدند و بقیه مجروح بودند و پزشکی هم نبود که آن‌ها را مداوا کند . فرستاده‌ای نزد شاه فرستادند تا وضعیتشان را بازگوید و تعیین تکلیف کند . شاه وقتی خبرها را شنید غمگین شد . از طرفی از درد و مرگ برادرش ناراحت بود و از طرفی درد لشکر آزرده‌اش کرده بود . نامه‌ای نوشت و پس از آفرین خدا به عمویش فریبرز گفت که توس دیگر سپهبد نیست او بی‌لیاقتی خود را نشان داد و خون برادرم را باوجود توصیه‌های من به زمین ریخت . از این به بعد تو فرمانده هستی و اگر احتیاج به مشورت داشتی با گودرز در میان بگذار و توس را نزد من بفرست تو نیز بر جنگ شتاب مکن و پیشرو سپاهت را گیو قرار بده و مبادا که به بزم و می رو بیاورید. نامه به فریبرز رسید و او نامه شاه را برای همه خواند پس توس درفش کیانی را به فریبرز داد و نزد شاه رفت اما شاه به او اعتنایی نکرد و او را خوار نمود و به او گفت : تنها به خاطر اینکه از نژاد منوچهر هستی و به خاطر ریش‌سفیدت تو را زنده می‌گذارم ولی از جلوی چشمم دور شو .

 


از آن‌سو فریبرز به رهام گفت : نزد پیران برو و بگو شبیخون آیین مردان نیست اگر مردانگی داری مدتی صبر کن تا مجروحان ما شفا پیدا کنند و یک ماه مهلت خواست . رهام نزد تورانیان رفت و پیام فریبرز را به پیران سپرد . پیران گفت : شما به جنگ پیش‌دستی کردید و ما از توس جز تندی ندیدیم .او آمد تا انتقام سیاوش را بگیرد اما پسرش را کشت . ما یک ماه صبر می‌کنیم بعدازآن اگر از توران بروید با شما کاری نداریم وگرنه جنگ تنها راه ماست . در این مدت فریبرز به تجهیز لشکر می‌پرداخت و بعد از اتمام مهلت جنگ آغاز شد . سپاه ترکان در راست خود رویین و در چپ لهاک را داشت و در قلب سپاه پیران و هومان و نستیهن بودند . در سپاه ایران گیو در راست و اشکش در چپ و فریبرز با دیگر پهلوانان در قلب بود . جنگ سختی درگرفت و گودرز و پیران به‌سختی باهم جنگیدند . لهاک و فرشیدورد به سمت گیو رفتند اما تیراندازی شدید به آن‌ها مهلت نمی‌داد . هومان به فرشیدورد گفت : باید به قلب سپاه هجوم برد تا فریبرز فرار کند . گودرز که چنین دید به‌سوی قلب گاه رفت اما تعداد دشمن زیاد شده بود و کاری از کسی ساخته نبود و فریبرز به‌سوی کوه فرار کرد .گودرز به بیژن گفت : نزد فریبرز برو و او را بیاور که وقتی دشمن درفش کیانی را ببیند روحیه‌اش کم می‌شود پس بیژن نزد فریبرز رفت و گفت چرا پنهان شدی اگر نمی‌آیی درفش را به من بده تا ببرم . فریبرز فریاد زد : برو که تو تازه‌کار هستی این درفش را شاه به من داد و شایسته تو نیست .بیژن تیغی بر درفش زد و آن را به دونیم کرد و نیمه آن را با خود برد . وقتی ترکان او را دیدند یکی از آن‌ها سوی او رفت تا با او بجنگد . هومان گفت: آن اخترکیانی است که نیروی ایرانیان به آن است اگر آن را به چنگ آوریم نیرویشان کاسته می‌شود . بزرگان ایران به کمک بیژن آمدند و بالاخره درفش کیانی نزد سپاه رسید . در این میان ریو پسر کاووس هم کشته شد و همه افسرده بودند . گیو خروشید که نگذارید تاج او به دست دشمن بیفتد که باعث ننگ ماست پس بهرام حمله برد و تاج را به دست آورد . جنگ تیزتر می‌شد و از گودرزیان فقط هشت تن باقی‌مانده بود . نهصدتن از نژاد پیران و سیصدتن از اطرافیان افراسیاب کشته شدند . اما آن روز به وفق مراد ایرانیان نگذشت و آن‌ها شکست خوردند . اسب گستهم کشته شد و بیژن او را به ترک خود نشاند و فرار کردند .ترکان شاد شدند و به لشکرگاه خود رفتند و ایرانیان همه مجروح بودند . بعدازآن بهرام نزد پدر رفت و گفت : وقتی تاج را می‌گرفتم تازیانه من گم شد و بر آن نام من نوشته‌شده است . این برایم ننگ است باید بروم و آن را بیاورم . گودرز گفت : ای پسر نرو و به خاطر یک‌تکه چوب خود را به رنج نینداز . گیو گفت : ای برادر نرو . من تازیانه فراوان دارم . یکی از فرنگیس و یکی از کاووس گرفته‌ام و پنج‌تا دیگر هم دارم . این هفت تازیانه را به تو می‌بخشم . بهرام گفت : این برای من ننگ است که تازیانه‌ام به دست دشمن بیفتد . پس به رزمگاه رفت و بر کشتگان گریست . یکی از آن‌ها هنوز زنده بود و تقاضای آب کرد . بهرام گریان زخم او را بست و گفت : اکنون ترا نزد سپاه می‌برم صبر کن تا تازیانه‌ام را پیدا کنم. بالاخره تازیانه‌اش را یافت اما اسبش ناگهان مادیانی دید و به‌سوی او رفت و شیهه کشید و هر کاری کرد فایده نداشت پس پیاده برگشت تا مجروح را ببرد . ترکان از وجود او آگاه شدند و به‌سوی او تاختند . بهرام کمان را به زه کرد و بسیاری از آنان را کشت . سواری به‌سوی پیران رفت و موضوع را گفت . پیران پرسید او کیست ؟ گفتند : او بهرام است . پیران به رویین گفت : برو و او را زنده بیاور اما بهرام به‌سوی او نیز تیرباران می‌کرد و بسیاری از یاران رویین کشته شدند و به‌ناچار رویین بازگشت . پیران غمگین شد و بر اسب نشست و نزد بهرام رفت و گفت : تو چرا پیاده اینجا آمدی ؟ وقتی تو را با سیاوش می‌دیدم بسیار خردمند و بیدار یافتم . من با تو نان‌ونمک خورده‌ام و نمی‌خواهم سرت به خاک بیاید. بیا باهم سوگند بخوریم و هم‌پیمان شویم و تو با ما باش . تو پیاده نمی‌توانی از پس ما برآیی . بهرام گفت : سه روز است چیزی نخورده‌ام تنها حاجت من از تو اسبی است تا برگردم . پیران گفت : اگر از افراسیاب هراسی نداشتم اسبی به تو می‌دادم اما نمی‌توانم پس برگشت. تژاو به پیران گفت : نباید با او بامحبت رفتار کنی پس شتابان نزد بهرام رفت و به او گفت : تو از دست ما رهایی نمی‌یابی تو سر بسیاری از ما را بریدی حالا نوبت توست . بهرام را محاصره کردند و وقتی تیرهای بهرام تمام شد نیزه به دست گرفت . دریایی از خون همه‌جا را فراگرفت . نیزه‌هایش که تمام شد با گرز و تیغ مبارزه کرد . مدتی گذشت و از تیر دشمنان تنش مجروح بود وقتی بی توش و توان شد تژاو به پشت او رفت و تیغی بر کتف او زد و دودستش جدا شد . صبح گیو به بیژن گفت : باید به دنبال بهرام بگردیم . همه‌جا را گشتند و بالاخره او را یافتند .

 


گیو خروشید و ناله سرداد بهرام به هوش آمد و به گیو گفت : انتقام مرا از تژاو بگیر و گیو سوگند خورد که چنین کند . ناگهان گیو تژاو را دید که از طلایه سپاه دور شد با کمند او را گرفت و به خاک افکند . تژاو از او امان خواست و گفت : چه کردم که با من چنین می‌کنی ؟ گیو دویست تازیانه بر سرش زد و گفت: تو بهرام را کشتی اما تژاو گفت : چینیان کشتند پس او را کشان‌کشان نزد بهرام برد و گفت : حالا به انتقام او سر از تنت جدا می‌کنم . تژاو لابه می‌کرد که کاری است که شده و کشتن من چه فایده دارد ؟ بهرام به گیو گفت : هرکه زاده شد بالاخره روزی می‌میرد اگرچه از او به من بد رسید اما تو او را مکش اما گیو خروشید و ریش تژاو را گرفت و سرش را برید . بهرام گریان شد .
که گر من کشم یا کشی پیش من
برادر بود کشته یا خویش من
این را گفت و جان داد . گیو و بیژن خروش برآوردند و ناله خردادند و دخمه‌ای ساختند و او را در آن قراردادند . روز بعد که خورشید سر زد سپاه شکست‌خورده ایران به نزد شاه رفتند . همه خسته و مجروح و عزادار بودند . به پیران خبر رسید که ایرانیان کشور را ترک کردند . پیران غنائم را بین سپاه تقسیم کرد و نامه نزد افراسیاب فرستاد و خبر پیروزی را به او داد .
افراسیاب بسیار شاد شد و به استقبال پیران رفت و دو هفته در کاخ افراسیاب جشن بود و هفته سوم پیران تصمیم گرفت که به سرای خود برود . افراسیاب خلعت و مال زیادی به او داد و سفارش کرد که سپاه را نگه دارد و بیدار باشد و از دشمن ایمن نشود و گفت : جایی که رستم هست در امان نیستیم و من جز او از کسی نمی‌ترسم . پیران پذیرفت و به مرز ختن رفت .
سپاه ایران به فرماندهی فریبرز بازگشتند درحالی‌که سوگوار بودند و از عکس‌العمل شاه می‌ترسیدند. خسرو بسیار عصبانی بود و گفت: من از ریخته شدن خون پدرم در عذاب بودم اما شما اکنون فرود را از بین بردید و تمام این‌ها به خاطر توس است و من پست‌تر از او کسی را ندیده‌ام . شاه سپاه را با خواری از نزد خود راند . دلیران ایران ماتم گرفتند و نزد رستم رفتند تا او شفاعت آن‌ها را نزد شاه بکند .
رستم نزد خسرو رفت و گفت : ای شاه گناه آن‌ها را به من ببخش . توس وقتی داماد و پسرش را از دست داد عقل از سرش پرید و تقصیری نداشت . سخنان رستم در خسرو اثر کرد پس توس و دیگر سپاهیان نزد شاه آمدند و پوزش خواستند و توس به شاه گفت : اگر اجازه دهید بروم و انتقام این شکست را بگیرم شاه گیو را نزد خود خواند و گفت : تو همه‌جا همراه توس باش مبادا دوباره اشتباهی از او سر بزند . لشکر آماده شد و توس فرماندهی را به عهده گرفت و وقتی به توران رسید پیران آشفته شد و رفت تا ببیند فرمانده سپاه کیست و آن‌ها چند نفرند پیران شخص خوش‌صحبتی را نزد توس فرستاد و او از قول پیران گفت : من خدمت‌های بسیاری به فرنگیس و خسرو کردم و من نیز از مرگ سیاوش ناراحت بودم و تو میدانی که تاکنون نهصدتن از فرزندانم را ازدست‌داده‌ام . توس پاسخ داد که اگر واقعاً راست می‌گویی من با تو جنگی ندارم تو اینجا را رها کن و نزد شاه ایران برو که او تو را گرامی می‌دارد . پیران پاسخ داد :باید صبر کنم تا خویشانم بیایند پس پیران پیکی نزد افراسیاب فرستاد و آمدن سپاه ایران را به او خبر داد . افراسیاب لشکری آماده نمود و چند روز بعد لشکریان به پیران رسیدند و پیران عزم جنگ کرد .
گودرز به توس گفت :پیران جز خدعه و مکر کاری نمی‌کند . توس هم سپاه را آماده کرد و جنگی سخت درگرفت. در راست سپاه ایران بیژن و گیو و در چپ رهام و در قلب هم گودرز و توس و گستهم و شیدوش و فرهاد و گرگین همه باهم قرار داشتند.
در راست سپاه ترکان فرشیدورد و در چپ هومان و لهاک و در قلب سپاه پیران قرار داشت . در این جنگ بسیاری از دو طرف کشته شدند .

 


در سپاه توران نامداری به نام ارژنگ بود که جنگجو طلبید و توس به‌سوی او تاخت و تیغ آبدار بر سرش فرود آورد و او کشته شد . دلیران توران شمشیر انتقام کشیدند پس هومان و توس به جنگ هم درآمدند . هومان گفت : دلیران ایران شرم نمی‌کنند که نشسته‌اند و سپهدارشان به جنگ می‌آید . پس از رستم نامداری جز توس نیست . توس گفت : تو نیز از نامداران سپاهت هستی اگر حرف مرا می‌پذیری با خویشانت به نزد شاه ایران پناه ببر و جانت را به باد نده. هومان گفت : وقتی شاه ما دستوری دهد چه درست و چه غلط باید قبول کرد و کمان نکن پیران از جنگ با شما شاد است .
دراین‌بین گیو سررسید و گفت : گول او را مخور و زودتر با او بجنگ . هومان برآشفت و گفت : ای شوربخت اگر من هم به دست توس کشته شوم پیران و افراسیاب که هستند ولی اگر توس به دست من کشته شود همه سپاه شما پراکنده و تباه می‌شوند . تو از خون برادرت گرم شده‌ای و عصبانی هستی چرا توس را جلو می‌فرستی ؟
گیو گفت : من کسی هستم که شاه را از مرز توران به ایران رساندم و اگر توس این نبرد را به من ببخشد به تو نشان می‌دهم که من که هستم . توس گفت : نه من با هومان می‌جنگم پس توس و هومان باهم درآویختند ابتدا با عمود و سپس با شمشیر هندی و سپس باهم کشتی گرفتند و دوال کمر را گرفتند که کمربند هومان باز شد و هومان سوار بر اسب فرار کرد . توس کمان کشید و به‌سوی او تیراندازی کرد و اسب هومان تیر خورد و هومان به زمین افتاد اما نامداران ترک اطرافش را گرفتند . سپاه ایران به توس آفرین گفتند .
جنگ به‌روز بعد کشیده شد . و هومان به سپاه گفت : هر وقت خروش برآوردم شمشیرها را بکشید و بجنگید و به پیران هم گفت : ما امروز پیروز می‌شویم .
توس به گودرز گفت :ممکن است ما شکست بخوریم . شنیدید هومان به پیران چه گفت ؟ امروز روز جنگ ما نیست. گودرز گفت : به دلت بد نیاور و این‌چنین سخن مگو که روحیه سپاه کم می‌شود اگر خدا بخواهد می‌تواند بدی را از ما دور کند پس تو سپاه را آماده‌ساز . توس سپاه را آراست . در راست گودرز و در چپ رهام و گرگین بودند . تا شب جنگیدند اما جنگ به نفع ایرانیان پیش نمی‌رفت پس‌ازآن جنگ تن‌به‌تن آغاز شد گرازه با نهل – رهام با فرشیدورد – شیدوش با لهاک – بیژن با گلباد – گیو با شیطرخ- گودرز با پیران و هومان با توس می‌جنگیدند . اما بخت از ایرانیان برگشته بود و هومان می‌خروشید که امروز کارتان را می‌سازیم . در میان توران جادوگری بود که پیران به او گفت : بر سر کوه برو و برف و سرما و باد را به اینجا بفرست و او چنین کرد . ایرانیان توان جنگ را از دست دادند و بسیاری از آنان کشته شدند . بزرگان ایران به خاطر این جادو و مکر به خدا پناه بردند . مردی دانش‌پژوه به نزد رهام آمد و کوه را که جای افسون و جادو بود نشانش داد وقتی جادوگر رهام را دید با عمودی از پولاد چینی به جنگش آمد . رهام تیغ کشید و دستش را برید . بادی برخاست رهام او را بست و به هامون رفت هوا دوباره مثل قبل شد و خورشید سر زد . رهام سر جادوگر را از تن جدا نمود . طوس گفت ای گودرز در قلب سپاه با درفش کاویانی بمان و در راست سپاه گیو و بیژن را قرار بده و در چپ گستهم و در جلوی سپاه رهام و شیدوش و گرازه بگمار . اگر من کشته شدم تو سپاه را نزد شاه ببر . دوباره جنگ سخت‌تر شد و موبدی به توس گفت : پشت تو دیگر کسی نمانده است و همه کشته شدند . تو جلو نرو . توس به گیو گفت که تو سپاه را برگردان باید به گوشه‌ای رفت و استراحت کرد. وقتی همه بازگشتند پیران گفت : از ایرانیان کسی نمانده و پیروزی ما قطعی است باید همه را نابود کنیم تا دیگر کسی قصد توران نکند . در چپ و راست اجساد ایرانیان بر زمین افتاده بود و بسیاری از گودرزیان کشته‌شده بودند و همه ناراحت و سوگوار بودند . توس گفت : باید کشتگان را دفن کنیم سپس هیونی نزد شاه بفرستیم تا او سپاهی برایمان گسیل کند و یا رستم را با سپاه به کمکمان بفرستد . ایرانیان رزمگاه را ترک کردند و به‌سوی کوه هماون رفتند . توس به گیو گفت : آن‌ها که سالمند به بیژن واگذار و خودت با مجروحان به کوه پناه ببرید . من مطمئنم که آن‌ها دوباره حمله می‌کنند . صبحگاه سپاه توران به رزمگاه آمدند و آنجا را خالی یافتند و خوشحال شدند که ایرانیان فرار کرده‌اند پس به دنبال آن‌ها راه افتادند . افراسیاب پیام فرستاد که برگردند اما هومان گفت : باید آن‌ها را دنبال کرد چون اگر به ایران روند با لشکری نو به همراه رستم بازمی‌گردند پس نباید درنگ کنیم

 

پیران هومان را با سی هزار سپاهی روانه کوه هماون کرد . وقتی تورانیان دوباره به آن‌ها حمله بردند توس جوشن پوشید و به راه افتاد.هومان به او گفت : شما به کینخواهی سیاوش به اینجا آمدید و حالا چون شکاری به کوه پناه بردید آیا شرم نمی‌کنید ؟ فردا که آفتاب زد کارتان را می‌سازم . سپس هیونی نزد پیران فرستاد که این اندیشه ما خطا بود و تمام کوه را سپاه فراگرفته است و تو باید با سپاهت به اینجا بیایی.وقتی خورشید سر زد پیران به هماون رسید و به هومان گفت : صبر کن تا با توس صحبت کنم پس نزد او رفت و گفت :پنج ماه است که می‌جنگید و بسیاری از گودرزیان کشته‌شده‌اند و من به کینه فرود سر از تن شما جدا می‌کنم .توس گفت : دروغ می‌گویی تو تخم کینه را به وجود آوردی .سیاوش به خاطر تو در توران ماند و به تو امید داشت اما تو به او کمک نکردی .اگر ما به هماون آمدیم به خاطر این بود که آنجا غذا کم بود پس سپاه را به کوه کشیدم.پیران کوه را محاصره کرد و یک هفته همه راه‌ها را بست به‌طوری‌که تهیه غذا برایشان دشوار شد . هومان گفت : باید کارشان را بسازیم . پیران گفت : حالا که غذا ندارند مجبور می‌شوند که به ما پناه آورند و جنگ را کنار بگذارند .
گودرز گفت : ما باید بجنگیم فقط برای سه روز غذا داریم و سپاه گرسنه است وقتی شب شد باید افرادی را برگزید و به آن‌ها شبیخون زد . پس چنین کردند توس یکسوی لشکر را به بیژن و سوی دیگر را به شیدوش و خراد سپرد و درفش کاویانی را به گستهم داد و خودش با گیو و رهام و چندین سوار به‌سوی سپاه توران رفت .
هومان که خروش سپاه را شنید آمد و بسیاری از تورانیان را کشته دید و خشمگین شد و به سپاهش گفت : در برابر هر یک نفر آن‌ها ما سیصدتن داریم چگونه نتوانستید در برابر آن‌ها مقاومت کنید ؟ خوابتان برد ؟ راه را بر آنان ببندید. پس تورانیان آن‌ها را محاصره کردند .هومان گفت : همه را سالم نزد من آورید . توس و گیو و رهام هر سه باهم ناگهان حمله بردند . از آن‌طرف فهمیدند که آن‌ها محاصره‌شده‌اند پس به کمکشان رفتند و تا صبح جنگیدند . توس شادبود و امید داشت تا لشکری از جانب شاه برسد .
هومان دشت را پر از اجساد تورانیان دید و به پیران گفت : سپاه که استراحت کرد جنگ را شروع می‌کنیم .
از آن‌سو به خسرو خبر رسید که چه بر سر ایرانیان آمد پس رستم را فراخواند و از او کمک خواست سپس در گنجینه را گشود و بین سپاه تقسیم کرد و گفت : فریبرز را پیشرو سپاهت کن . رستم پذیرفت و سپاه را آماده جنگ کرد و به فریبرز گفت که باید آماده جنگ شود . فریبرز به رستم گفت : قبل از آن آرزویی دارم که غیر از تو به کسی نمی‌توانم بگویم . تو میدانی که من برادر سیاوش هستم پس فرنگیس همسر او شایسته من است .سزاوار است که تو این را به شاه بفرمایی و مرا شاد کنی . رستم پذیرفت و نزد شاه رفت و خواهش فریبرز را بیان کرد . شاه گفت : باید با مادرم صحبت کنم . پس هردو نزد فرنگیس رفتند و موضوع را گفتند . فرنگیس گریان شد و گفت : نمی‌خواهم رستم را آزار دهم ولی الآن دیگر من به ازدواج فکر نمی‌کنم . رستم گفت : ای بانوی بانوان اگر پند مرا بشنوی بهتر است . فریبرز همسنگ سیاوش است و جفت مناسبی برای توست . فرنگیس مدتی غمگین بود و سکوت کرد و از شرم پسرش سخن نمی‌گفت اما درنهایت پذیرفت . پس موبدی را فراخواندند و فریبرز و فرنگیس را به عقد هم درآوردند و سه روز هم از این ماجرا گذشت و روز چهارم لشکر به راه افتاد .
شبی توس در خواب سیاوش را دید که به او مژده پیروزی داد . از خواب برخاست و شاد شد و ماجرا را برای گودرز بیان کرد و آن‌ها شاد شدند .
هومان به پیران گفت که نباید صبر کنیم اما پیران گفت : شتاب مکن آن‌ها در کوه غذایی ندارند و مجبورند تسلیم شوند . از طرفی از جانب افراسیاب سپاهی فراوان به آن‌سو آمد و فردی به نام کاموس که زور صد نره شیر را داشت سپاه را همراهی می‌کرد و خاقان چین هم با سپاهیانش به کمک آن‌ها رفت و به او مژده دادند که از کشمیر تا دریای شهد سپاهیان فراوان درراه کمک به آن‌ها مهیا شده‌اند . در سقلاب کندرو و در بیور کاتی و در چغانی فرتوس و کهارکهانی . پیران شاد شد و به هومان گفت : باید به استقبالشان بروم . توس و گودرز بدگمان شدند که چرا ترکان خاموش شده‌اند و کاری نمی‌کنند و حتماً کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است و هراسان از این بودند که اگر رستم نرسد تباه می‌شوند . گیو گفت : چرا اندیشه را ناراحت می‌کنید خدا یار ماست . روز بعد ایرانیان سپاه عظیمی را که برای کمک به تورانیان آمده بود دیدند و نگران شدند .گودرز اندوهگین شد و قصد خداحافظی با فرزندانش گیو و شیدوش و رهام و بیژن را کرد اما به او خبر دادند که سپاهی هم از سوی ایران درراه است او دیده‌بان را نزد توس فرستاد و گفت : سپاه ایران فردا صبح می‌رسد

 

خاقان چین به پیران گفت : سواران من خسته هستند باید کمی استراحت کنند . وقتی خاقان لشکر ایران را دید گفت : اینها که اندکند . پیران گفت اما دلیرانی دارند که بسیار استوارند . پیران گفت شما سه روز استراحت کنید و بعد شما جنگ را آغاز کنید و شب بعد شما استراحت کنید و ما با آن‌ها می‌جنگیم .
کاموس گفت : اینها اندکند چرا باید این¬قدر درنگ کنیم ؟ همین حالا می¬توانیم کارشان را بسازیم . خاقان پسندید و لشکریان آماده شدند . از سوی دیگر فریبرز که طلایه دار سپاه ایران بود به گودرز رسید و آن‌ها به گرمی یکدیگر را به برگرفتند . گودرز از رستم پرسید و فریبرز گفت : او از پشت من می‌آید و گفته که فعلاً جنگ نکنیم تا او بیاید .
خبر ورود لشکریان ایران به پیران رسید . کاموس گفت : تو از رستم می‌ترسی ؟ صبر کن تا من هنرم را نشانت دهم و دمار از روزگار رستم درآورم .
وقتی هومان و لهاک و فرشیدورد خبر آوردند که سپاه ایران آمده است و فریبرز فرمانده آنان است . پیران گفت: فکرش را نکن اگر رستم نباشد باکی نیست ما کاموس را داریم . اما پیران بازهم در دل نگران بود .
وقتی خورشید زد کاموس آماده جنگ شد. از نزد گودرز سواری نزد فریبرز رفت و گفت که ترکان آماده جنگ شدند پس فریبرز آمد و به توس و گیو پیوست . کاموس که لشکر ایران را دید به لشکریانش گفت : یال و برز و بالای مرا ببینید و نترسید و جلو بروید . گیو که این سخنان را شنید عصبانی شد و تیغ کشید و کاموس را تیرباران کرد . کاموس سپر را پیش گرفت و با نیزه پیش آمد و بر کمرگاه گیو زد و سنان از کمر گیو افتاد . گیو جلو رفت و نیزه او را قلم کرد . توس که این صحنه را دید فهمید که او تاب تحمل جنگ با کاموس را ندارد پس به یاری گیو رفت . کاموس تیغی بر گردن اسب توس زد و توس بر زمین جست و پیاده به نبرد پرداخت . تا مدتی دو طرف به همراه سپاهیانشان می‌جنگیدند تا خسته شدند و هرکدام به‌سوی سپاه خود برگشت .
بالاخره رستم رسید .گودرز رویش را بوسید و اشک از چشمانش سرازیر شد پس رستم گفت که رزم سختی در پیش است و به مشورت با گودرز و گیو و توس و دیگر بزرگان پرداخت و آن‌ها برای رستم از کاموس و شنگل و خاقان چین و از منشور و بزرگان توران سخن گفتند .
صبح روز بعد هومان خیمه‌های فراوانی دید و فهمید که سپاه کمکی به نزد ایرانیان آمده است . غمگین نزد پیران رفت و گفت : خیمه‌ای سبز با پرچم اژدها دیده‌ام به گمانم رستم آمده باشد. پیران گفت : اگر او باشد که کار ما ساخته است و از کاموس هم کاری برنمی‌آید . کاموس گفت : چرا از رستم می‌ترسی ؟ من ابتدا دمار از روزگار او درمی‌آورم و سرش را می‌برم . پیران کمی آسوده شد و نزد خاقان رفت و گفت : امروز من با سپاهم جنگ می‌کنم و تو پشت سپاه مرا داشته باش و کاموس گفته که من پیشرو باشم .
رستم به سپاهش گفت :درراه یکسره و بی‌درنگ به اینجا آمدم و به همین خاطر سم رخش کوفته شده است .امروز بدون من بجنگید تا فردا که حال رخش بهتر شود . سپاه ایران آماده شد . رستم بر سر کوه رفت و سپاه توران و خاقان را دید و از زیادی آن به فکر فرورفت و از خدا کمک طلبید .
طبل جنگ‌زده شد و مبارزه آغاز گشت .
شخصی به نام اشکبوس به نزد ایرانیان تاخت و جنگجو طلبید . رهام به جنگ او رفت ولی هرچه گرز بر سرش می‌کوبید بر او کارگر نبود . اشکبوس گرز خود را بر سر رهام کوبید و کلاه‌خود او را خرد کرد . رهام فرار کرد و به کوه گریخت. توس خواست تا به جنگ او برود ولی رستم گفت : تو قلب سپاه را نگهدار من پیاده به جنگ او می‌روم. اشکبوس نام او را پرسید و رستم گفت : تو کیستی که نام مرا می‌پرسی ؟ مادرم نام مرا مرگ تو قرارداد پس تیری بر اسب او زد و او بر زمین افتاد و اشکبوس شروع به تیراندازی به رستم کرد . رستم کمان برآورد و پیکانی را که چهارپر عقاب بر آن بود به سینه اشکبوس زد و او فوراً جان داد . کاموس و خاقان از او درشگفت شدند و از پیران پرسیدند او که بود ؟ پیران گفت :او را ندیدم جز گیو و توس کسی نباید با آن‌ها باشد پس از بزرگانش پرسید و آن‌ها بی‌اطلاع بودند ولی گفتند که اگر رستم نباشد باکی نیست . کاموس به پیران گفت : رستم چگونه آدمی است که آن‌قدر از او می‌ترسید ؟
پیران پاسخ داد : او به خونخواهی سیاوش آمده و پهلوانی است که بارها افراسیاب را فراری داده و جامه‌ای دارد به نام ببر بیان که آن‌را از خفتان و جوشن بهتر می‌داند و آب‌وآتش بر آن کارگر نیست اسبی دارد به نام رخش که نظیر ندارد . پیران ادامه داد : اما تو با این برویالی که داری ما نباید از رستم هراسی داشته باشیم . کاموس از تعریف پیران خوشش آمد و قسم خورد تا او را بکشد . صبحگاه خاقان گفت : امروز نباید درنگ کنیم و باید همگی باهم حمله ببریم .

 

رستم به سپاهیان گفت تا آماده شوند و برای پیروزی مبارزه کنند . جنگ آغاز شد . در سپاه توران کاموس در راست و در چپ لشکرآرای هند بود و خاقان در قلب قرار داشت و در سپاه ایران فریبرز در چپ و گودرز در راست و در قلب سپاه توس بود .
کاموس آمد و جنگجو طلبید اما کسی جرات هماوردی او را نداشت شخصی به نام الوا که با رنج بسیار هنر رزم از رستم فراگرفته بود به‌سوی کاموس شتافت. رستم به او گفت : هشیار باش و مغرور هنرهایت مشو . وقتی الوا به نزد کاموس رسید کاموس با نیزه او را بلند کرد و بر زمین زد و او کشته شد . رستم از کشته شدن الوا دردمند شد و به‌سوی کاموس تاخت .کاموس تیغ کشید و خواست سرش را ببرد اما سر تیغ به گردن رخش خورد و برگستوان او پاره شد. رستم کمند انداخت و کاموس را گرفت و کت‌بسته نزد سپاه برد و گفت : او آمده بود که زابل و کابل را نابود کند و ایران را ویران سازد و رستم را بکشد. شما بگوییدچگونه او را بکشیم پس او را نزد سران سپاه انداخت و آن‌ها تن او را با شمشیر چاک‌چاک کردند .
به پایان شد این رزم کاموس گرد
همی شد که جان آورد جان سپرد
کنون رزم خاقان چین آوریم
همان رسم مردی و کین آوریم

وقتی به خاقان خبر رسید که کاموس کشته شد بسیار ناراحت شد و با بزرگان از این مرد سخن راند . پیران به هومان گفت : از جنگ سیر شدم ما بدون کاموس چگونه بجنگیم ؟ سپاه افسرده بود . پیران به خاقان گفت : حالا چاره کار ما چیست ؟ در لشکرت هماورد این مرد را نداری ؟ خاقان گفت : ناراحت نباشید من آن‌کسی را که کاموس را به بند آورد و کشت را به بند می‌آورم و شهر ایران را ویران می‌کنم ولی باید فهمید که جای این مرد در لشکر کجاست و از شهرش و نامش هم باید باخبر شد . سوار تنومندی به نام چنگش نزد خاقان رفت و گفت که من انتقام کاموس را از او می‌گیرم. خاقان گفت : اگر چنین کنی گنج فراوانی به تو می‌دهم . چنگش اسبش را تازاند و به‌سوی دشمن رفت و جنگجو طلبید و گفت : آن شیر جنگی که کاموس را کشت کجاست تا او را به خاک‌کشم ؟ رستم جلو رفت و گفت : منم و حالا تو را هم مانند کاموس به خاک می‌افکنم . چنگش نام و نشان رستم را پرسید و رستم گفت : نام من مرگ توست . چنگش کمان را به زه برد و تیراندازی نمود . رستم سپر انداخت و چنگش وقتی به بر و بالای رستم نگریست پشیمان شد و گفت : فرار بهتر از مردن است پس برگشت ولی رستم او را دنبال کرد و دم‌اسبش را گرفت و او به زمین افتاد و از رستم امان خواست اما رستم سرش را برید

 

خاقان بسیار غمگین شد و به هومان گفت : برو و نام او را بجوی . هومان با ترس نزد رستم رفت و گفت : ای نامدار تاکنون کسی را چون تو ندیده‌ام پس خود را معرفی کن که مهر تو در دلم افتاده است و اگر نامت را بگویی سپاسگزار می‌شوم . رستم پاسخ داد تو چرا نامت را نمی‌گویی اگر آشتی می‌جویی بگو که قاتل سیاوش گروی زره به همراه گرسیوز و بزرگانی که با سکوت خود بر این ظلم دامن زدند ازجمله هومان و لهاک و فرشیدورد و گلباد و نستیهن را به ما تحویل دهند و اگر چنین کنند ما با بقیه کاری نداریم و بازمی‌گردیم.در غیر این صورت توران را تباه می‌کنیم . هومان به‌شدت ترسیده بود و گفت : نامم کوه است و پدرم بوسپاس بود و من از دور با این سپاه می‌آمدم . حالا که مرا شناختی تو هم خودت را معرفی کن و من سخنان تو را برای سپاه می‌برم . رستم گفت : نام مرا مپرس و هرچه دیدی برای بزرگان توران بگو . من دلم برای پیران می‌سوزد و او نیز از خون سیاوش نالان است . پس او را نزد من بفرست . هومان به‌سوی ترکان تاخت و به پیران گفت : گویا او خود رستم است و به‌جز تو باکسی مهر ندارد و اکنون هم تو را خواسته است . با او به نرمی سخن بگو. پیران نزد خاقان رفت و گفت : او حتماً رستم است پس کسی نمی‌تواند او را شکست دهد . او مدتی پرورش‌دهنده سیاوش بود و در زابل از او نگهداری می‌کرد و اکنون مرا خواسته است باید بروم و ببینم چه می‌خواهد. خاقان گفت : اگر آشتی می‌خواهد قبول کن که شایسته است که با او نجنگیم ولی اگر میل جنگ داشت ما هم با او می‌جنگیم. او که آهنین نیست . پس پیران به‌سوی رستم رو نهاد و گفت : شنیدم که خواستار دیدار من شدی . رستم گفت تو کیستی ؟ پاسخ داد : من پیران هستم که تو از هومان مرا طلب کردی. رستم گفت : من هم رستم زابلی هستم. پیران از اسب پیاده شد و تعظیم کرد . رستم گفت : درود خسرو و سلام فرنگیس را بپذیر . پیران تشکر کرد و گفت : سیاوش مرا چون پدر می‌دانست و من در برابر بلاها سپر او بودم و از مرگش بسیار افسرده شدم . برای خسرو هم بسیار رنج بردم شاه خود بهتر می‌داند . زمان‌هایی بود که افراسیاب می‌خواست سرش را ببرد ولی من نگذاشتم و حالا که او شاه ایران شده است افراسیاب از من دلگیر است و می‌گوید که از تو به من بد رسید . من فرنگیس را از مرگ نجات دادم و به خانه خود بردم . من بودم که دخترم را به سیاوش دادم اما فرود و دخترم با زاری کشته شدند و برادرم پیلسم هم به طریقی دیگر کشته شد . سپاهیان بسیاری از کشانی و سقلاب و شگنی و هند ازاینجا تا دریای سند صف‌کشیده‌اند . آن‌ها هم گناهی ندارند و آشتی بهتر از جنگ است پس جنگ را کنار بگذار . رستم گفت : اگر آشتی می‌جویید کسانی را که در ریختن خون سیاوش مقصر بودند نزد خسرو بفرست و دیگر اینکه توهم با ما نزد شاه بیا آنجا برای تو بهتر است . پیران اندیشید کار سختی است که من به نزد خسرو بروم و یا بزرگانی را که سیاوش را کشته‌اند به او واگذارم . پس به رستم گفت : سخن تو را به خاقان و شنگل می‌گویم و هیونی نزد افراسیاب می‌فرستم تا جواب گوید . پیران بازگشت و ماجرا را تعریف کرد و گفت :من چقدر به افراسیاب گفتم این کارها را مکن که به تو بد می‌رسد ولی او گوش نکرد .وقتی پیران نزد خاقان رسید خویشان کاموس و چنگش و اشکبوس را دید که گریان نزد او آمدند و تقاضای انتقام می‌کنند . پیران گفت : شما رزم رستم را به هیچ گرفته‌اید ؟ مشورت کنید و ببینید چاره کار چیست و هم‌نبرد او کیست ؟ شنگل گفت : چرا از یک مرد زابلی چنین هراس دارید ؟ اگر کاموس را کشت عمر او به سررسیده بود و اگر پیران از او می‌ترسد به ما مربوط نیست . سپیده‌دم گرزها را برکشیده و دشت را زیر پا می‌گذاریم . من با رستم می‌جنگم و شما با دیگران هم‌نبرد شوید . پیران و خاقان پذیرفتند . اما هومان ناراحت بود و به گلباد گفت : مگر شنگل عقل ندارد ؟ همه ما کشته می‌شویم . گلباد گفت : از حالا فال بد نزن .
از آن‌سو رستم برای بزرگان لشکر از پیران و سخنانش یادکرد و گفت : اگر آن‌ها گناهکاران را به ما سپارند دیگر نباید بجنگیم . گودرز برخاست و گفت : البته آشتی بهتر است اما روز اول که ما اینجا آمدیم فرستاده‌ای از طرف پیران آمد و گفت که از جنگ و کین بیزار است و ما هم او را نزد شاه دعوت کردیم اما او پنهانی هیونی نزد افراسیاب فرستاد و با لشکری به‌سوی ما حمله آورد و حالا هم با تو این نیرنگ را پیش‌گرفته است . آن‌ها همه امیدشان به کاموس بود حالا که او مرده آشتی می‌جوید اما همه سخنانش دروغ است

 

رستم گفت : راست می‌گویی اوباما همراه نمی‌شود ولی من به خاطر کردار خوبش با سیاوش و خسرو با او نمی‌ستیزم . روز بعد رستم لباس جنگ پوشید و لشکر بیاراست . در راست سپاه ایران گودرز و در چپ فریبرز و در قلب سپاه توس و در جلوی سپاه تهمتن قرار داشت . در سپاه ترکان خاقان در قلب بود و در راست کندر و در چپ کهارکهانی بودند و پیران در جلوی سپاه قرار داشت . شنگل عزم جنگ داشت و پیران تا حدودی به او امیدوار شده بود و به هومان گفت : تو امروز جنگ مکن و پشت خاقان باش که اگر رستم تو را ببیند کارت تباه می‌شود . پیران نزد رستم رفت و گفت : سخنان تو را به آنان گفتم اما آن‌ها گناهکاران را به تو پس نمی‌دهند و شنگل شاه هند در پی جنگ با توست . رستم به پیران گفت : تو چرا نیرنگباز هستی ؟ اگر از تو خواستم نزد خسرو بیایی برای این بود که نخواستم در کام اژدها باشی. پیران گفت : در این مورد فکر می‌کنم و بعد جواب می‌دهم . رستم به مکر او پی برد و به ایرانیان گفت : ما رزم بزرگی در پیش داریم . پس جنگ آغاز شد و شنگل آوا سر داد که آن سگزی کجاست ؟ رستم گفت : ای بدگوهر زال زر نام مرا رستم نهاد تو چرا من را سگزی می‌نامی ؟ سپس با تیر او را از زمین بلد کرد و بر زمین کوفت . سپاه دشمن به رستم حمله کرد و شنگل را نجات داد .شنگل نزد خاقان رفت و گفت : او هماوردی ندارد و کسی تنهایی از پس او برنمی‌آید .دستور دادند سپاهیان همگی بر او بتازند . رستم با شمشیر چپ لشکر را شکست داد و بعد خنجر کشید و دشتی از سر آنجا پر شد . پیران به گلباد گفت : ما توان جنگ او را نداریم و به افراسیاب بد خواهد رسید و او ما را نکوهش می‌کند . رستم به ایرانیان گفت : جنگ به نفع ماست اکنون باید آن پیل و مال‌ها و تاج‌وتخت آن را بگیریم و برای خسرو ببریم . رستم به راست لشکر حمله برد و سرهای زیادی را نگون ساخت . یکی از خویشان کاموس به نام ساوه به خونخواهی او به جنگ رستم آمد . رستم گرز را بلند کرد و بر سرش کوبید و سرش ناپدید شد سپس به‌طرف چپ رفت . کهارکهانی وقتی رستم را دید بر او خروشید اما وقتی رستم به او نزدیک شد ترسید و فکر کرد که فرار بهتر است پس به‌سوی قلب لشکر رفت و رستم نیز به دنبالش تاخت و نیزه‌ای بر کمر او زد و او به زمین افتاد . پس رستم با صد سوار گزیده رفتند تا پیل سپید را به چنگ آورند . رستم فریاد زد که این پیل سپید و تخت و عاج و مال‌ها همه شایسته کیخسرو است و به درد شما نمی‌خورد . تسلیم شوید تازنده بمانید . خاقان شروع به دشنام کرد و دستور تیرباران داد . گودرز به رهام گفت : با دویست سوار مراقب رستم باشید و به گیو هم گفت : تو برو و پیران و هومان را بیاب . رستم حمله برد و هرگاه کسی را با کمندش می‌گرفت توس دسته‌ای او را می‌بست و به لشکر می‌سپرد .وقتی غرچه چنین دید شروع به تیرباران رستم کرد . رستم او را اسیر کرد و به ایرانیان سپرد . کالو که این‌گونه دید گرز و تیغ هندی گرفت و بر پشت سر رستم رفت و بر سرش کوبید . رستم با نیزه او را ربود و دست‌هایش را بست . وقتی خاقان از پشت فیل رستم را دید امیدش ناامید گشت و شخصی را نزد او فرستاد و گفت : تندی را کنار بگذار . افراسیاب ما را به جنگ فرستاد بهتر است صلح کنیم . رستم پاسخ داد آن پیل و اسبان را با تاج‌وتخت به ما بده ولی خاقان نپذیرفت. رستم نزد خاقان رفت و او که از جان دست‌شسته بود سعی کرد با رستم بجنگد ولی رستم به‌راحتی دست‌هایش را بست و اسیرش کرد .
چنین است رسم سرای فریب
گهی بر فراز و کهی بر نشیب

 

وقتی پیران چنین دید به نستیهن و گلباد گفت : باید از بیراهه فرار کنیم . بدین‌سان سپاه توران شکست خورد. رستم از پیران اثری ندید و بیژن را فرستاد تا او را پیدا کند اما به رستم خبر رسید که پیران و هومان و گلباد و رویین و پولاد همگی فرار کردند . رستم خشمناک شد و پس فریبرز را فراخواند و غنائم و اسرا را به او سپرد و نامه‌ای را هم که برای خسرو نوشته بود به او داد تا نزد شاه ببرد و خود برای ادامه جنگ با سپاه ماند و مدتی در همان رزمگاه بود و فرستادگانی از کشورهای مختلف می‌آمدند و به او تبریک می‌گفتند . از آن‌سو خبر آمدن فریبرز به خسرو رسید و شاه و بزرگان به استقبالش رفتند و فریبرز نامه رستم را به او داد وقتی شاه از تمام پیروزی و ماجرای جنگ باخبر شد در برابر خداوند به سجده افتاد و شکر گزارد . سپس اسرا را به زندان فرستاد و غنائم را به خزانه سپرد و نامه‌ای به رستم نوشت و از او تشکر کرد و گفت که به کارش ادامه دهد . سپس خلعت و مال زیادی به رستم و سپاه داد و فریبرز را دوباره نزد رستم فرستاد . از آن‌سو افراسیاب آگاه شد که چه شکست سختی بر ترکان واردشده است و گفت : اگر رستم پیشرو باشد مطمئناً شکست می‌خوریم . بزرگان گفتند : نباید از اول خود را باخت. ما باکی از دشمن نداریم چون عاقبت همه مرگ است پس لشکری فراوان آماده نبرد کردند .
فریبرز شادمان نزد رستم آمد و نامه و خلعت شاه را به رستم داد . ازآنجا به سغد رفتند و دو هفته آنجا بودند سپس در یک‌منزلی شهری دیدند به نام بیداد که دژی در آن بود و می‌گفتند که ساکنان آن آدم‌خوارند و در سفر شهریار آنان جز کودکان که غلام‌ها از آن‌ها غذا درست می‌کردند چیزی نبود . رستم سه هزارتن را به فرماندهی گستهم و دو پهلوان چون بیژن و هژیر را با او فرستاد . شاه آن شهر کافور نام داشت و وقتی شنید که سپاه ایران آمده آماده نبرد شد . کافور و گستهم به یکدیگر آویختند و از ایرانیان بسیار کشته شدند وقتی گستهم چنین دید فرمود تا تیرباران کنند . کافور هم فرمان داد تا با گرز ایرانیان را نابود سازند . کار بر ایرانیان تنگ‌شده بود . گستهم به بیژن گفت : برو و به رستم بگو که با دویست سوار به کمکمان بیاید . رستم به رزمگاه آمد . ایرانیان زیادی را کشته دید پس به کافور گفت : ای بدگوهر نابکار حالا کارت را تمام می‌کنم .کافور حمله آورد و تیغی پرتاب کرد اما رستم سپر انداخت . کافور کمندی انداخت تا رستم را به بند آورد اما نتوانست . رستم عمودی بر سر کافور زد که مغز از دماغش به زمین ریخت و او مرد . سپس رستم به در دژ حمله کرد و بسیاری را تارومار کرد . مردم می‌گفتند وقتی تور رانده شد به اینجا آمد و دژی ساخت و این دژ از آن زمان مانده است و در آن پر از سلاح و طعام است و اگر تو بخواهی با آن‌ها بجنگی به این زودی‌ها به چنگت نمی‌آید . رستم به فکر فرورفت پس زیر دژ را کندند و ستون‌هایی زدند و نفت ریختند و آتش زدند و بدین‌سان بسیاری از افراد دژ بیرون آمدند و در محاصره ایرانیان قرار گرفتند و ایرانیان پیروز گشتند . همگی به نیایش خدا پرداختند سپس رستم دستور داد گیو با صدهزار سوار به ختن روند و نگذارند آن‌ها دوباره اجتماع کنند و گیو چنین کرد و پس از سه روز سرافرازانه برگشت درحالی‌که آنجا را به تسخیر درآورده بود و بسیاری از زیبارویان و اسبان و غنائم فراوان دیگری برای شاه آورده بود . رستم گفت : سه روز اینجا می‌مانیم و روز چهارم به جنگ افراسیاب می‌رویم . وقتی به افراسیاب خبر رسید رستم قصد جنگ با او را دارد بسیار هراسان شد و کسی را هماورد او نیافت . بزرگان گفتند : این‌قدر از رستم مترس که :
همه سربه‌سر تن به کشتن دهیم
از آن به که کشور به دشمن دهیم

 

افراسیاب دوباره دلگرم شد و جنگ‌های قدیمش را با رستم و شکست‌هایش را از یاد برد و فرغار را فرستاد تا از چندوچون سپاه ایران باخبر شود وقتی فرغار بازگشت و خبر از لشکر و رستم داد افراسیاب دوباره غمگین شد و فرزندش شیده را فراخواند و به او گفت : سپهدار آن‌ها رستم است کسی که کاموس را کشت و خاقان را اسیر کرد . من اکنون تمام خزائن را به الماس رود می‌فرستم و لشکر را آماده می‌کنم اما اگر دیدم که شکست با ماست به آن‌سوی دریای چین فرار می‌کنم . پیران گفت : آن‌ها به ما نزدیک شده‌اند و چاره‌ای جز جنگ نداریم پس افراسیاب پیران را با سپاه به جنگ رستم فرستاد . افراسیاب به پولادوند نامه نوشت و گفت که به کمک ما بیا و اگر رستم به دست‌تو کشته شود جهان را به تسخیر درمی‌آوریم و تخت و تاج را با تو تقسیم می‌کنم پس شیده نامه را برای پولادوند برد . پولادوند در چین ساکن بود و مردی به همتا با لشکریانی فراوان بود پس سپاهش را آماده کرد و به کمک افراسیاب رفت . افراسیاب به او گفت من تنها از یک‌تن هراس دارم و او رستم است که هیچ سلاحی بر او کارگر نیست . پولادوند اندیشناک شد و گفت :نباید در جنگ شتاب آورد . باید چاره‌ای اندیشید و نیرنگی به کاربست اما وقتی پولادوند مست شد می‌گفت که فریدون و ضحاک و جم از دست من خواب راحت نداشتند پس من کار رستم را می‌سازم .
روز جنگ پولادوند در جلوی لشکر بود . رستم به راست لشکرش حمله برد و بسیاری را کشت . پولادوند ابتدا با طوس به مبارزه پرداخت و گیو که دید ممکن است توس شکست بخورد به یاری او شتافت و پولادوند با کمان سر او را به بند کشید . رهام و بیژن رفتند ولی او آن‌ها را کنار زد و اختر کاویان را به دونیم کرد . فریبرز و گودرز به رستم گفتند کاری کن که کسی از پس او برنمی‌آید . ناگهان صدای ناله بلند شد و گودرز گمان برد که رهام یا بیژن بلایی سرشان آمده است پس گریان شد . رستم خشمگین نزد پولادوند رفت و کمند به سویش انداخت اما بی‌فایده بود . پولادوند گفت :ای دلیر ببین چطور پهلوانان سپاهت را کنار زدم مطمئن باش دیگر از شاهت هم اثری باقی نخواهم گذاشت . رستم گفت : تو اگرچه سرکش و دلیر هستی اما به‌پای سام و گرشاسپ نمی‌رسی. پولادوند یاد کارهای بزرگ رستم و کشتن دیوسپید افتاد . در این زمان رستم عمودی بر سر او زد که چشمانش تیره شد و کاری از او ساخته نبود ولی باز بر اسب نشست. رستم از خدا کمک طلبید . پولادوند تیغی بنفش بر سر رستم کوبید اما بی‌فایده بود پس خنجر کشید و به ببر بیان زد اما کارگر نشد . پولادوند پیشنهاد کشتی کرد و پیمان بستند که کسی کمکشان نکند . شیده وقتی برویال رستم را دید آه کشید و به پدر گفت :ما شکست می‌خوریم . افراسیاب گفت : برو ببین عاقبت کشتی آنان چه می‌شود و به پولادوند بگو وقتی او را به زیر آوردی با شمشیر کارش را بساز . شیده گفت : این رسم و پیمان عدالت نیست . افراسیاب برآشفت و گفت : تو فقط بلدی حرف بزنی و هیچ هنری نداری پس خود رفت و به پولادوند گفت که چنین کند . گیو فهمید و نزد رستم رفت و پرسید حالا چه کنیم ؟ رستم گفت : نترسید اگر او پیمان را شکست همگی بر او حمله برید . رستم بر او حمله برد و چون درخت چناری او را به زمین کوفت و فکر کرد که او مرده است پس سوار رخش شد که ناگهان دید پولادوند از خاک برخاست و به‌سوی افراسیاب فرار کرد . تهمتن دستور تیرباران دشمن را داد . پولادوند که پشیمان شده بود سپاه را جلو انداخت و رفت درحالی‌که از ترس رستم دلش آشوب شده بود . پیران به افراسیاب گفت : چرا مانده‌ای دیگر کسی باقی نمانده و پولادوند و لشکرش فرار کردند پس ما هم باید به آن‌سوی چین برویم . سپاه فعلاً جلوی آن‌ها صف‌کشیده است پس تو و خویشانت فرار کنید و افراسیاب فرار کرد . ایرانیان حمله بردند و بسیاری از سپاه را تباه کردند سپس رستم غنائم را جمع کرد و نزد شاه فرستاد و مقداری هم برای خود و سپاه برداشت . اما هرچه نشان از افراسیاب جست او را نیافت پس کاخ و ایوان او را سوزاند و با لشکر به‌سوی ایران رو نهاد درحالی‌که گنجهای‌ بسیار یافته بود . وقتی رستم به ایران رسید همه شادی می‌کردند و به استقبالشان آمدند پس شاه رستم را در آغوش گرفت و کنار خود نشاند و دیگر بزرگان چون توس و فریبرز و گودرز و گیو و رهام و فرهاد و گرگین هم در کنارشان بودند . جشنی گرفتند و رستم یک ماه نزد شاه بود و سپس به‌سوی سیستان راه افتاد . شاه در گنج را باز کرد و از مال و خواسته و غلام و کنیز و اسب و شتر بسیار به رستم داد و او را تا دومنزلی همراهی کرد .

 



:: موضوعات مرتبط: داستانهای شاه نامه , ,
:: برچسب‌ها: پادشاهي كيخسرو ,
:: بازدید از این مطلب : 814
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

داستانهای شاهنامه فردوسی,
داستان سیاوش
روزی طوس به همراه گودرز و گیو و چندین سوار برای شکار به نخچیرگاه رفتند و شکارهای زیادی زدند . همین‌طور که طوس و گیو در جلو می‌تاختند چشمشان به زیبارویی افتاد با قدی چون سرو و رویی چون ماه .
طوس به او گفت : چه کسی تو را به این بیشه آورد؟ دختر گفت: دیشب پدر مرا زد و من خانه را رها کردم چون او می‌خواست سر از تنم جدا کند . طوس از نژادش پرسید و دختر پاسخ داد : من از خویشان گرسیوز هستم و نژادم به شاه فریدون می‌رسد . طوس و گیو هر دو از او خوششان آمده بود . طوس گفت : من بودم که اول او را یافتم و با سرعت به سمت او آمدم اما گیو می‌گفت: نه من اول رسیدم. خلاصه کارشان به دعوا کشید و برای داوری نزد کاووس شاه رفتند اما وقتی کاووس دخترک را دید دلش به‌سوی او پرکشید پس به آن دو گفت : من کارتان را آسان می‌کنم این آهویی که شکار کردید شایسته من است . بدین‌سان شاه با او ازدواج کرد بعد از گذشت نه ماه او پسر زیبایی به دنیا آورد و کاووس نام او را سیاوخش نهاد . ستاره شناسان طالع او را آشفته دیدند . کاووس آشفته شد و به خدا پناه برد و تصمیم گرفت او را برای پرورش یافتن نزد رستم بسپارد . پس رستم او را به زابلستان برد و بزرگ کرد و آئین رزم و پادشاهی و هنرهای دیگر را به او آموخت تا کارش به‌جایی رسید که شیر را به بند می‌آورد . پس روزی به رستم گفت: من دیگر باید به نزد پدرم بروم . رستم و سیاوش به‌سوی پایتخت رفتند و کاووس شاه از آنان استقبال کرد و جشنی بر پاشد. بعد از مدتی مادر سیاوش مرد و او را درد و حسرتی بسیار فراگرفت و به عزا نشست. روزی کاووس با پسرش نشسته بود که سودابه وارد شد و سیاوش را دید و دیدن همان و عاشق شدن همان . پس کسی را نزد سیاوش فرستاد که پنهانی از او بخواهد که به شبستان برود . سیاوش آشفته شد و پاسخ داد: به او بگو من مرد شبستان نیستم و کلک و حیله در کارم نیست . روز بعد سودابه نزد شاه رفت و به او کفت : بهتر است که پسرت را به شبستان بفرستی تا از بین دختران کسی را انتخاب کند . شاه پذیرفت و با سیاوش صحبت کرد. سیاوش ابتدا کراهت داشت ولی پس از اصرار زیاد پدرش مجبور شد بپذیرد . کلید شبستان در دست پاک‌مردی به نام هیربد بود شاه او را فراخواند و گفت : فردا نزد سیاوش برو و او را به شبستان ببر روز بعد سیاوش به شبستان رفت و زیبارویان به استقبالش آمدند و سودابه او را غرق بوسه کرد اما سیاوش با کراهت از نزد او گذشت و به‌سوی خواهرانش رفت و پس از مدتی آنجا را ترک کرد . شبانگاه شاه به شبستان رفت و نظر سودابه را پرسید و او گفت اگر شاه بخواهد می‌توانیم از دختران من یا کی آرش یا کی پشین انتخاب نموده و به عقدش درآوریم. شاه پذیرفت و با سیاوش صحبت کرد و از او خواست تا کسی را انتخاب کند.سیاوش روز بعد به شبستان رفت و سودابه زیبارویان را به او نشان داد و گفت که هرکدام را می‌پسندی انتخاب کن . سیاوش به فکر فرورفت و با خود گفت : من نباید زنم را از دشمنان انتخاب کنم . من ماجرای شاه هاماوران را از بزرگان شنیده‌ام و سودابه هم که دختر اوست خوبی مرا نمی‌خواهد پس سکوت کرد.
سودابه گفت : عجیب نیست که تو پاسخی نمی‌دهی چون این ماهرویان که در کنار خورشیدی چون من ایستاده‌اند زیبایی‌شان به چشم نمی‌آید پس بیا تا باهم پیمان ببندیم پس سر او را در برگرفت و بوسید . سیاوش شرمگین شد و با خود گفت : خداوندا مرا از بد دور بدار من نمی‌خواهم با پدرم بی‌وفایی کنم و اسیر اهریمن شوم اما اگر به او جواب سردی بدهم خشمگین می‌شود و نزد شاه از من بدگویی می‌کند . پس به‌آرامی به سودابه گفت: تو همتایی نداری و شایسته کسی جز شاه نیستی اکنون برای من دخترت کافی است تو سرور بانوان و جای مادر من هستی.

داستانهای شاهنامه فردوسی, [21.10.15 22:10]
وقتی کاووس به شبستان رفت سودابه مژده داد که سیاوش دختر مرا پسندید و شاه هم شاد شد . روز دیگر سودابه پس از آراستن خود سیاوش را نزد خود فراخواند و گفت: شاه گنج زیادی به تو داده است و من هم دخترم را به تو می‌دهم . حالا چه بهانه‌ای داری ؟ من از عشق تو می‌میرم هفت سال است که غم عشق تو بر دلم نشسته است پس مرا شاد کن و به میل من رفتار کن و اگر چنین نکنی تو را نزد شاه مفتضح می‌کنم. سیاوش گفت : مباد که من دینم را فدای دلم کنم و به پدرم جفا نمایم. سودابه به او آویخت که من راز دلم را به تو گفتم و تو می‌خواهی مرا رسوا کنی پس جامه‌اش را درید و فریاد کشید . در کاخ غلغله شد و به شاه خبر رسید کاووس به شبستان رفت و سودابه گریان شروع به بدگویی و تهمت زدن به سیاوش کرد . شاه عصبانی شد و گفت :باید سر از تن سیاوش جدا کرد . همه را متفرق کرد و به سیاوش گفت : ماجرا را بازگو.سیاوش هرچه گذشته بود بازگفت اما سودابه انکار می‌کرد و می‌گفت : او به من نظر بد داشته و لباسم را درید . کاووس با خود گفت : نباید شتاب کنم پس برو بالای سیاوش را بویید اما بوی می و مشکی که از سودابه می‌آمد در سیاوش نبود پس به سودابه بدگمان شد و پیش خود گفت : باید او را با شمشیر بکشم اما اولاً ترسید که در هاماوران شورش شود و ثانیاً به یادش آمد که وقتی او اسیر شاه هاماوران بود سودابه هم در کنارش اسارت را پذیرفت و سوم اینکه شاه به‌شدت سودابه را دوست داشت و چهارم آنکه کودکان کوچکی از او داشت . پس به سیاوش گفت : با کسی در این مورد چیزی مگو . وقتی سودابه فهمید که در برابر شاه خوار و ذلیل شده است به فکر چاره افتاد . زنی در پرده‌سرا داشت که پر از مکر و افسون بود و در آن هنگام نیز بچه‌ای از اهریمن در شکم داشت. سودابه به او گفت : دارویی بخور و بچه‌ات را بینداز تا من به کاووس بگویم این بچه از من بوده است . زن پذیرفت و دارویی خورد و دو بچه از او افتاد. سودابه طشتی را که بچه‌ها در آن بودند را آورد و خروشید و ناله کرد وقتی کاووس شنید غمگین شد .
صبح که شاه به شبستان آمد سودابه را دید که گریه می‌کند و طشتی را که کودکان در آن بودند را نیز دید و این باعث شد که کاووس بدگمان شود . پس به سراغ ستاره شناسان و طالع‌بینان رفت و آن‌ها پس از تفحصات زیاد گفتند: کودکان از آن دیگری است و از تو و سودابه نیست. کاووس تا مدتی راز را پنهان داشت .سودابه هرروز می‌نالید و از شاه دادخواهی می‌کرد . تا اینکه شاه دستور داد زن بدگوهر را آوردند و به بند کشیدند . هرچه به او وعده دادند چیزی نگفت . او را با خواری زدند و تهدید کردند که او را با اره خواهند برید اما او گفت من اطلاعی ندارم. ستاره‌شناس هرچه را گفته بود در برابر سودابه گفت . سودابه پاسخ داد : اینها از ترس سیاوش چنین می‌گویند . شاه بین دوراهی قرار گرفت و نمی‌دانست چکار کند . ناچار گفت : آتشی به پا کنید تا شاید آتش گناهکار را رسوا کند . سودابه گفت : من راست می‌گویم و این دو بچه گواه من هستند . وقتی شاه موضوع را به سیاوش گفت او پذیرفت.
پس در دشت هیزم جمع کردند و نفت بر آن ریختند و آتش به پا کردند و سیاوش با جامه سپید سوار بر اسبی سیاه در برابر شاه تعظیم کرد . کاووس صورتش شرمگین بود. سیاوش گفت ناراحت مباش که اگر بی‌گناه باشم رها می‌شوم وگرنه مجازات را خواهم چشید . پس شروع به درد دل باخدا کرد و داخل آتش شد و به‌سلامت از آن عبور کرد و نزد پدر شتافت . کاووس گفت : ای دلیر کسی چون تو که از مادری پاک‌دامن زاده شده است پادشاه جهان خواهد شد پس او را برگرفت و از کردار بد خویش پوزش خواست و سه روز به جشن و شادی پرداختند . روز چهارم سودابه را پیش خواند و ملامت کرد و کفت دیگر پوزش تو را نمی‌پذیرم پس آماده مرگ باش . سودابه گفت : این کار را مکن . این جادوی زال بود که به ما رسید . شاه گفت : بازهم نیرنگ به کار می‌بری و شرم نمی‌کنی؟ پس به جلاد گفت : او را به دار بزن

داستانهای شاهنامه فردوسی, [21.10.15 22:10]
سیاوش پادرمیانی کرد که او را ببخش شاید پندپذیر باشد و به راه آید و شاه پذیرفت . سودابه را دوباره به شبستان بردند پس از مدتی دوباره دل شاه پر از مهر سودابه شد و سودابه نیز دوباره به بدگویی از سیاوش می‌پرداخت و شاه را بدگمان می‌کرد . در همین زمان بود که شاه شنید که افراسیاب با صدهزار ترک به‌سوی ایران آمده است پس در فکر این بود که چه کسی می‌تواند هماورد او شود . سیاوش با خود گفت: بهتر است من به جنگ او روم تا از چنگ سودابه و بدگمانی پدر خلاص شوم پس نزد شاه رفت و تقاضای خود را گفت و شاه هم شادمانه موافقت کرد و رستم را نزد خود خواند و گفت که با سیاوش همراه شود بنابراین سپاهیان را آماده کردند و مجهز و کامل با دوازده هزار سپاهی پهلوی و پارس و بلوچ و کرد و گیلانی و خلاصه هر ایرانی پهلوانی را که آماده بود مهیا کردند . کاووس تا جایی سیاوش را همراهی کرد و با ناراحتی و اشک و آه با او خداحافظی نمود . گویا دلشان گواهی می‌داد که دیگر دیداری نخواهند داشت

داستانهای شاهنامه فردوسی, [22.10.15 23:40]
سیاوش و رستم از ایران به زابلستان نزد زال رفتند و یک ماه آنجا به شادی سپری کردند و بعد راه افتادند و از زابل و کابل و هند هم سپاهی با آن‌ها همراه شدند . به افراسیاب خبر رسید که سپاه ایران به فرماندهی سیاوش و سپهداری رستم آمد وقتی سپاه ایران به دروازه بلخ رسید جنگ سختی درگرفت و بعد از سه روز وارد بلخ شدند و شرح فتح خود را به شاه نوشتند و سیاوش اضافه کرد که افراسیاب در سغد است اگر شاه فرمان دهد به آنجا می‌روم و با او می‌جنگم . شاه پاسخ داد که در جنگ با او شتاب مکن . او خود وارد جنگ می‌شود . از آن‌سو گرسیوز نزد افراسیاب آمد و خبر داد که بلخ گرفته‌شده است . افراسیاب برآشفت و سپاهی گران آماده کرد .
نیمه‌شب که همه در خواب بودند ناگهان خروشی از سرای افراسیاب برخاست و همه از خواب پریدند . گرسیوز نزد افراسیاب رفت و او را در برگرفت و پرسید چه شده است ؟ ولی او همچنان در بغل برادرش می‌لرزید تا اینکه بالاخره گفت :در خواب بیابانی پر از مار دیدم و زمین پر از گردوخاک و آسمان هم پر از عقاب بود .ناگهان بادی برخاست و درفش مرا سرنگون کرد و سراپرده و خیمه مرا واژگون کرد .لشکریان همه سربریده بر زمین افتاده بودند و سپاه دشمن بر تخت من تاختند و مرا اسیر کردند و دست بستند و هیچ آشنایی در کنارم نبود . مرا نزد کاووس بردند درحالی‌که جوانی چهارده‌ساله و زیبارو هم در کنارش بود .
گرسیوز گفت : باید اخترشناسان را خبر کنیم . افراسیاب به ستاره شناسان گفت : کسی نباید در این مورد چیزی بداند و بعد خوابش را تعریف کرد.
یکی از ستاره شناسان ابتدا برای جانش امان خواست و سپس گفت : سپاهی آماده از ایران به فرماندهی سیاوش می‌آید اگر شاه با او بجنگد تمام ترکان نابود می‌شوند و اگر سیاوش به دست شاه کشته شود در زمین آشوب می‌شود و همه به کینخواهی سیاوش به جنگ ما می‌آیند . افراسیاب غمگین شد و عزم صلح کرد و به گرسیوز گفت : با هدایای فراوان نزد سیاوش برو و تقاضای صلح کن و بگو از چین تا لب جیحون از ما و بقیه از آن شما باد .
گرسیوز به‌سوی ایرانیان رفت و به نزد رستم و سیاوش رسید و هدایای افراسیاب را که شامل درم و دینار و اسب و غلام و سپاه بود به او داد و تقاضای صلح کرد . رستم گفت : باید تأمل‌کنیم و بعد جواب می‌دهیم. رستم و سیاوش به فکر فرورفتند و رستم از این کار آنان بدگمان بود . تصمیم گرفتند فرستاده‌ای نزد کاووس بفرستند .
شبانگاه گرسیوز نزد سیاوش آمد . سیاوش گفت : به افراسیاب بگو رایمان بر این شد که کینه از دل بیرون کنیم ولی باید پیمانی ببندیم و صد تن از بزرگان لشکرتان که رستم آن‌ها را می‌شناسد را به‌عنوان گروگان به ما بدهید و دوم اینکه شهرهایی را که از ما گرفته‌اید پس بدهید و به توران بازگردید . من هم نامه‌ای نزد کاووس می‌فرستم و صلح را از او می‌خواهم . پس گرسیوز هم پیکی را نزد افراسیاب فرستاد و افراسیاب به‌ناچار خواسته‌های ایرانیان را پذیرفت و صد تن از خویشانش را که رستم نام برده بود فرستاد و از شهرهای بخارا و سغد و سمرقند و چاچ و سپیجاب بیرون آمد و به توران رفت .
سیاوش خواست کسی را نزد کاووس فرستد و نتیجه کار را به او بگوید اما رستم گفت : کاووس تند است . بهتر است من نزد او روم و با او صحبت کنم .
رستم به راه افتاد و نزد کاووس رسید و ماجرا را گفت . کاووس گفت : گیرم سیاوش جوان و خام است تو که دنیادیده‌ای چرا گول افراسیاب را خوردی

داستانهای شاهنامه فردوسی, [22.10.15 23:40]
اکنون فرستاده‌ای نزد سیاوش می‌فرستم و او را به جنگ امر می‌کنم و می‌خواهم تا صد گروگان را نزد من فرستد تا آن‌ها را گردن بزنم . رستم گفت ای شاه سخن مرا بپذیر افراسیاب خود از در آشتی برآمد شایسته نیست با کسی که آشتی می‌جوید بجنگیم و دیگر اینکه ما پیمان بستیم و شکستن پیمان درست نیست . بعدازآن تو و سیاوش در ایران بمانید و من از زابل با اندکی سپاه به توران می‌روم و روز را بر او سیاه می‌کنم . از فرزندت مخواه که پیمان‌شکنی کند . کاووس عصبانی شد و گفت :تو این افکار را در سر او پر کردی . من طوس را نزد او می‌فرستم و دیگر با تو کاری ندارم و از تو کمک نمی‌خواهم. رستم غمگین شد و گفت : اگر طوس از من بهتر است پس تو هم فکر کن که رستم مرده است . این را گفت و با لشکریانش به سیستان رفت .فرستاده پیام شاه را برای سیاوش برد و همه ماجرا را درباره رستم و شاه بیان کرد .سیاوش غمگین شد و فکر کرد اگر صد گروگان را نزد پدر بفرستد بی‌درنگ آن‌ها را خواهد کشت و اگر این‌طور به آن‌ها هجوم ببرم شایسته نیست و خداوند نمی‌پسندد و اگر به ایران بازگردم و سپاه را به طوس واگذارم از دست شاه و سودابه خلاصی ندارم. پس دو تن از بزرگان لشکر به نام‌های بهرام و زنگه شاوران را فراخواند و با آن‌ها راز دل گفت و بیان کرد که برای اینکه از شر سودابه خلاص شوم به جنگ رو نهادم و حالا شاه از من می‌خواهد که پیمان‌شکنی کنم حال که چنین است به گوشه‌ای می‌روم و انزوا می‌جویم. سپس به زنگه شاوران گفت : نزد افراسیاب برو و این اموال و گروگان‌ها را به او بده و ماجرا را بازگو و بگو راه مرا باز کند تا از کشورش عبور کنم و به گوشه‌ای بروم.
سیاوش به بهرام گفت: لشکر و مرزوبوم را تا آمدن طوس به تو می‌سپارم. زنگه با صد گروگان به شهر توران رفت . طورگ جنگی به پیشوازش آمد و او را نزد افراسیاب برد و او همه‌چیز را برای افراسیاب تعریف کرد . افراسیاب پیران را خواند و مشورت کرد . پیران گفت : سیاوش را نزد خود بخوان و دخترت را به او بده . کاووس هم آخر عمرش است و بالاخره تاج‌وتخت به سیاوش می‌رسد و در اصل هردو کشور از آن تو می‌شود . افراسیاب نامه‌ای به سیاوش نوشت که: از رفتار کاووس با تو ناراحت شدم. به توران بیا و نزد من باش . من تو را چون پسرم گرامی می‌دارم و تو جانشین من می‌شوی و هر وقت خواستی با پدرت آشتی‌جویی من همه وسایلت را مهیا می‌کنم . وقتی نامه به سیاوش رسید از طرفی شاد شد که پناهگاهی یافته است و از طرفی ناراحت شد که باید رو به دشمن بیندازد .
ز دشمن نیاید به‌جز دشمنی
به فرجام هرچند نیکی کنی

داستانهای شاهنامه فردوسی, [23.10.15 23:34]
سیاوش نامه‌ای به پدرش نوشت و از ابتدا شروع به درد دل کرد. از سودابه و ماجرای او و رفتن به آتش و آمدن به جنگ افراسیاب و صلح کردنش همه را موبه‌مو بیان کرد و گفت : حالا که شاه مرا نمی‌خواهد و از دیدن من سیرشده است من مجبورم که به کام اژدها روم . سیاوش سپاه را به بهرام سپرد و خود به‌سوی توران رفت زمانی که طوس آمد و از ماجرا باخبر شد سپاه را برداشت و نزد کاووس رفت و ماجرا را بازگفت . کاووس بسیار خشمگین شد ولی مجبور شد فعلاً از جنگ صرف‌نظر کند .
از آن‌سو وقتی افراسیاب از آمدن سیاوش باخبر شد بزرگان را به استقبالش فرستاد . پیران که در آن جمع بود سیاوش را بسیار گرامی داشت . سیاوش اشک از چشمانش سرازیر شد چون به یاد بزم زابلستان درزمانی که پیش رستم بود افتاد . به پیران گفت : از استقبال و گرمی شما متشکرم اگر اجازه دهید ازاینجا می‌روم و اگر هم راضی باشید می‌مانم . پیران گفت اصلاً فکر رفتن را مکن .
افراسیاب پیاده به استقبالش رفت . وقتی سیاوش او را دید از اسب پیاده شد و یکدیگر را در برگرفتند .افراسیاب گفت : من چون پدری تو را دوست دارم و هرچه اینجاست از آن توست پس رو به پیران کرد و گفت : کاووس پیر و بی‌خرد است که روی از چنین جوانی برگردانده است .جشنی به پا کردند .
شبانگاه افراسیاب به شید گفت : وقتی سیاوش از خواب برخاست تو با پهلوانان و بزرگان با هدایا و تحف و غلامان و اسبان به نزدش روید و او را شاد کنید .
شبی شاه به سیاوش گفت که فردا صبح به میدان برویم و کمی بتازیم و شادباشیم . صبح روز بعد از خواب برخاستند . شاه گفت باید یاران خود را انتخاب کنیم . سیاوش گفت : من با تو برابری نمی‌کنم بهتر است هماورد دیگری انتخاب کنی . افراسیاب گفت : تو هماورد شایسته‌ای برای من هستی پس هنرت را نشان بده تا همه ببینند و نگویند شاه بد کسی را انتخاب کرد .
پس شاه گلباد و گرسیوز و جهن و پولاد و پیران و نستهین و هومان را انتخاب کرد و
برای سیاوش هم رویین و شیده و اندریمان و ارجاسپ را تعیین نمود .
سیاوش گفت : از اینها کدامشان می‌توانند گور بزنند چون همه در اصل یار شاه هستند . اگر اجازه دهید من از ایرانیان چند تن را انتخاب می‌کنم . افراسیاب پذیرفت و سیاوش هفت تن را انتخاب کرد . صدای طبل‌ها بلند شد . شاه گویی را در میدان زد که به آسمان برآمد . سیاوش سوار بر اسب گوی را چنان زد که ازنظرها پنهان شد . بار دیگر گویی به او دادند و این بار گوی را چنان زد که گویا تا نزدیک ماه رسید و ناپدید شد . افراسیاب خوشحال شد و همه گفتند که در میان سواران تاکنون چنان کسی را ندیده‌اند . شاه بر تخت نشست و سیاوش هم در کنارش بود . شاه به افرادشان گفت : این گوی و این میدان از آن شماست پس ترکان و ایرانیان شروع به بازی کردند و کم‌کم بازی به‌تندی کشید . سیاوش ناراحت شد و گفت : این بازی است یا کارزار است؟ پس ایرانیان کوتاه آمدند.
افراسیاب گفت : کسی به من گفته که کمانی داری که نظیر ندارد . سیاوش کمانش را پیش آورد و افراسیاب آن را به گرسیوز داد تا کمان را برزه آورد اما نتوانست . افراسیاب گفت : من نیز در جوانی چنین کمانی داشتم اما حالا دیگر آن زمان گذشته است . این کمان را کسی جز رستم نمی‌تواند استفاده کند . پس نشانه نهادند و سیاوش تیری به میانش زد و چندین بار تکرار کرد . شاه بسیار او را ستایش کرد و هدایای بسیاری به او داد و مهر زیادی نسبت به او پیدا کرد و به لشکریانش گفت : همه مطیع او باشید .
روزی شاه به سیاوش گفت : بیا تا به شکار رویم . آن دو با سپاهیانی از ایران و توران به شکار رفتند .سیاوش در دشت گورخری دید . از میان سپاه تاخت و با شمشیر او را به دونیم کرد . آن روز او شکارهای زیادی زد و همه او را ستایش می‌کردند . افراسیاب ازآن‌پس چه در زمان شادی و چه در زمان ناراحتی همیشه با سیاوش بود و دیگر چندان با گرسیوز و جهن سخنی و رازی در میان نمی‌گذاشت و بیشتر به سیاوش اعتماد می‌کرد . بدین‌سان یک سال گذشت .
روزی پیران به سیاوش پیشنهاد داد که ازدواج کند و گفت : در پرده‌سرای شاه سه ماهروی است و سه ماهروی هم در شبستان گرسیوز است و در شبستان من هم چهار ماهروست که کوچکند و بزرگ‌ترینشان جریره است . هرکسی را که پسندیدی به تو می‌دهم . سیاوش تشکر کرد و جریره را پذیرفت. پیران به نزد همسرش گلشهر رفت و گفت جریره را آماده کن که باید با سیاوش ازدواج کند .سیاوش وقتی جریره را دید پسندید و بسیار شاد شد .

داستانهای شاهنامه فردوسی, [24.10.15 23:32]
به‌مرور حشمت و جاه سیاوش نزد افراسیاب بهتر می‌شد . روزی پیران نزد سیاوش رفت و به او گفت : بهتر است تو با شاه فامیل شوی . درست است که فرزند من همسر توست اما بهتر است تو با فرنگیس دختر افراسیاب ازدواج کنی که ماهرویی با زلف‌های سیاه است و قد و بالایی چون سرو دارد . تو او را از افراسیاب بخواه اگر بخواهی من با افراسیاب صحبت می‌کنم . سیاوش گفت : من با جریره شادم و غیر از او کسی را نمی‌خواهم و دربند تاج‌وتخت نیستم . پیران گفت : من با جریره صحبت می‌کنم و او را راضی خواهم کرد . این کار به سود توست پس بپذیر . سیاوش گفت : اگر این کار لازم است پس هر کاری که باید بکنی انجام بده . مگرنه اینکه من دیگر به ایران نمی‌روم و کاووس را نمی‌بینم و دیگر راحت جانم رستم را نخواهم دید و بهرام و زنگه و دیگر بزرگان را نخواهم دید پس باید در توران خانه‌کنم و با سرنوشت بسازم. این را گفت و چشمان را پر از اشک کرد و آه کشید . پیران نزد افراسیاب رفت و گفت: سیاوش پیامی دارد و آن اینکه :ای شاه تو که چون پدری مهربان با من بودی آیا ممکن است دخترت فرنگیس را به من بدهی ؟ افراسیاب چشمانش پر از اشک شد و گفت:سال‌ها پیش ستاره‌شناسی به پدرم گفت : که شما نبیره‌ای خواهید داشت از نژاد تور و کیقباد که تمام شهرهای توران را تباه می‌کند .
چرا من درختی بکارم که بارش زهر است ؟ من او را همچنان گرامی می‌دارم و هر وقت خواست می‌تواند به ایران برود . پیران گفت : به سخن ستاره‌شناس کار نداشته باش . کسی که از نژاد سیاوش به وجود آید شهریار ایران و توران می‌شود و این دو کشور متحد می‌شوند . شاه گفت :هر چه تو بگویی می‌پذیرم چون تاکنون از تو بدندیده‌ام . پیران تعظیم کرد و برگشت. نزد سیاوش رفت و ماجرا را گفت و هر دو شادی کردند .
روز عروسی فرا رسید پیران تحف و هدایای فراوانی آماده کرد و نزد فرنگیس فرستاد و سپس او را نزد سیاوش آوردند . سیاوش نیز از دیدن صورت نیکوی فرنگیس خوشحال شد و هرروز مهرشان افزوده می‌شد . بعد از یک هفته افراسیاب هدایایی از اسبان تازی و گوسفند و جوشن و خود و گرز و کمند و دینار و کیسه‌های درم و پوشیدنی‌های بسیار را نزد سیاوش فرستاد و حکومت تا دریای چین را به او سپرد .

داستانهای شاهنامه فردوسی, [24.10.15 23:42]
یک سال گذشت روزی افراسیاب فرستاده‌ای نزد سیاوش فرستاد که من پادشاهی تا چین را به تو سپردم پس بهتر است شهری را انتخاب کرده و آنجا را پایتخت قرار دهی و در آن آرام گیری .سیاوش و همراهانش راه افتادند و در آن‌سوی دریای چین جایی یافتند . سیاوش آنجا را به نیکی ساخت و گنگ دژ را آنجا بنا نهاد . سپس ستاره شناسان را فراخواند و از فر و بخت آینده‌اش پرسید : آن‌ها گفتند که چندان بنیاد فرخنده‌ای نیست. سیاوش غمگین شد و گفت : این‌همه زحمت کشیدم ولی نه من در آن به شادی زندگی می‌کنم و نه فرزندم چون عمر من کوتاه است .
پیران به او گفت :از این افکار دست‌بردار اما سیاوش به پیران گفت : مدتی نمی‌گذرد که شاه بی‌گناه مرا می‌کشد و کسی دیگر به‌جای من می‌نشیند و از گفتار یک شخص بدگو این بلا سرم می‌آید سپس بین ایران و توران جنگ درمی‌گیرد و افراسیاب پشیمان می‌شود اما پشیمانی سودی ندارد .
پیران ناراحت شد و با خود گفت : تقصیر من بود که او را به توران آوردم . شاه هم‌چنین سخنانی می‌گفت .اگر بلایی سر سیاوش بیاید تقصیر من است .
یک هفته بعد نامه‌ای از شاه برای پیران رسید که به دریای چین برو و ازآنجا تا سر مرز هند و دریای سند برو و خراج کشور را بگیر و در مرز خزر سپاهت را بگستر . پیران از سیاوش خداحافظی کرد و رفت .
سیاوش جایی را با دو فرسنگ طول و دو فرسنگ پهنا ساخت و در آن صورت‌هایی از شاهان و بزرگان تراشید .صورت‌هایی از کاووس و رستم و زال و گودرز و در سوی دیگر افراسیاب و سپاهش و پیران و گرسیوز بودند .
چنان شد که افسانه این شهر در همه جای ایران و توران شنیده شد و آنجا را سیاوخشگرد نام نهادند .
زمانی که پیران بازگشت و نزد سیاوش رسید هردو باهم به آن شهر رفتند . پیران به سیاوش آفرین گفت بعدازآن به کاخ سیاوش نزد فرنگیس رفتند . فرنگیس به گرمی او را پذیرفت و جریره هم نزد پدر آمد . پیران یک هفته نزد آنان بود و سپس به خانه خود بازگشت و برای گلشهر از آن شهر و زیباییش تعریف کرد . سپس نزد افراسیاب رفت و خراج‌ها را تقدیم کرد و گفت که در هند رزم کرده و بدکاران را به بند کشیده است . افراسیاب از احوال سیاوش پرسید و پیران از سیاوشگرد و زیبایی‌هایش سخن راند و از سیاوش تعریف کرد.
شاه شاد شد و به گرسیوز گفت : او به توران دل نهاده و دیگر به ایران نمی‌اندیشد . چنانکه گفته‌اند در ویرانه‌ای جایی خرم بنانهاده است و فرنگیس را در کاخی جای‌داده است و او را ارجمند می‌دارد .
تو نزد او برو و هدایای زیادی برای او و فرنگیس ببر . گرسیوز راه افتاد و وقتی به آنجا رسید سیاوش به پیشوازش آمد و او را گرامی داشت . درست در همین زمان سواری نزد سیاوش آمد و مژده داد که جریره دختر پیران پسری به دنیا آورده است . سیاوش شاد شد و به آن سوار انعام خوبی داد و نام پسرش را فرود نهاد . سپس با گرسیوز به‌سوی کاخ فرنگیس رفت وقتی گرسیوز آن‌همه شکوه و جلال را دید ناراحت شد و در دل به سیاوش حسادت کرد .
صبح روز بعد که خورشید سر زد سیاوش و گرسیوز تصمیم گرفتند چوگان‌بازی کنند . گرسیوز گوی را انداخت و سیاوش چنان ضربه‌ای زد که از انظار ناپدید شد . بعد از مدتی بازی سیاوش به ایرانیان و تورانیان گفت که گوی و میدان از آن شماست . پس دو سپاه تاختند و ایرانیان به‌تندی گوی را ربودند و سیاوش شاد شد . گرسیوز به او گفت : حالا باید با تیر و کمان هنرنمایی کنی . پنج زره بستند و بعد سیاوش نیزه را بر آن زره فرود آورد . بطوریکه تمام گره‌های آن از هم باز شد . از آن‌سو سواران گرسیوز هم با نیزه آمدند و نیزه‌هایی بر آن فرود آوردند اما حتی یک گره از زره‌ها باز نشد .
گرسیوز به سیاوش گفت: بیا تا باهم کشتی بگیریم . سیاوش نپذیرفت و گفت : به‌جز تو هرکسی را که انتخاب کنی می‌پذیرم . گرسیوز گفت : زیانی ندارد این‌یک بازی است اما سیاوش گفت : تو برادر شاه هستی و من گوش‌به‌فرمانت هستم از یارانت کسی را برگزین تا با او کشتی بگیرم. گرسیوز از یاران پرسید چه کسی حاضر است ؟ گروی زره گفت : من می‌توانم با او نبرد کنم . بر سیاوش گران آمد و گفت : یک نفر دیگر هم باید باشد زیرا این‌یکی همتای من نیست . پس شخص دیگر به نام دموی داوطلب شد و نبرد آغاز شد . سیاوش کمربند گروی زره را گرفت و به میدان افکند و به گرز و کمند هم احتیاجی نیافت و بعد بر و گردن دموی را گرفت و مانند مرغی او را نزد گرسیوز برد .گرسیوز غمگین شد و رنگش پرید .
گرسیوز یک هفته آنجا بود و سپس بازگشت درحالی‌که از شکست دو تن از بزرگانش ناراحت بود و به سیاوش هم حسادت می‌برد .

داستانهای شاهنامه فردوسی, [25.10.15 23:36]
وقتی نزد افراسیاب آمد نامه سیاوش را به او داد و چیزی نگفت اما دلش پر از کینه بود و فردای آن روز افراسیاب را تنها گیر آورد و شروع به بدگویی از سیاوش کرد و گفت : فرستاده‌ای از طرف کاووس نهانی پیش او بود . افراسیاب ناراحت شد . سه روز فکر کرد و روز چهارم به گرسیوز گفت که من نباید او را بکشم چون به من بد می‌رسد و تاکنون هم با او به‌خوبی رفتار کرده‌ام و از او جز نیکویی ندیدم حال اگر بر او بشورم بهانه‌ای ندارم و همه بزرگان به من خرده می‌گیرند پس بهتر است او را نزد خود بخوانم و به‌سوی پدرش بفرستم . گرسیوز گفت : اگر او به ایران رود برو بوم ما ویران می‌شود و تو مطمئن باش که از او جز بدی به تو نمی‌رسد. افراسیاب گفت : او را نزد خود می‌خوانم تا چندی نزد من باشد شاید به کارش پی ببرم اگر دیدم درست است دیگر درنگ نمی‌کنم و او را به جرم خیانت می‌کشم . گرسیوز گفت:ای شاه سیاوش آن سیاوش قبلی نیست و با سپاهیانش می‌آید . فرنگیس هم عوض‌شده است .تو مطمئن باش که سپاهیان سیاوش تا او را دارند به انقیاد تو درنمی‌آیند . مدتی گذشت و شاه به گرسیوز گفت : نزد سیاوش برو و بگو تا با فرنگیس چندی نزد ما بیاید . گرسیوز به راه افتاد و پیام شاه را به سیاوش داد و او نیز پذیرفت اما گرسیوز با خود اندیشید اگر سیاوش با من نزد شاه بیاید هرچه رشته‌ام پنبه می‌شود . پس مدتی خاموش به سیاوش نگریست و شروع به گریه کرد . سیاوش علت را پرسید و گرسیوز گفت : یادم آمد که ابتدا تور بود که ایرج را کشت و بعد از جنگ منوچهر و افراسیاب ایران و توران پرآتش شد . تو خوی بد افراسیاب را نمی‌شناسی . اول‌ازهمه برادرش اغریرث را کشت و بعد بسیاری از نامداران به دستش کشته شدند و از وقتی تو آمدی بد به کسی نرسیده است اما حالا اهریمن دل افراسیاب را از تو پرکینه کرده است و من تو را آگاه کردم.
سیاوش گفت : خدا با من است اگر او قصد آزار من را داشت بر و بوم و فرزند و گنج و سپاهیانش را به من نمی‌داد . من حالا با تو به درگاه او می‌آیم .
گرسیوز گفت : آن‌طور که قبلاً او را دیدی نیست . افراسیاب آن افراسیاب قدیم نیست و تو از اغریرث به او نزدیک‌تر نیستی . ناگهان سیاوش به یاد سخن ستاره شناسان افتاد که گفته بودند او در جوانی کشته می‌شود و گفت : هرچه فکر می‌کنم می‌بینم کاری نکردم که مستحق عقوبت باشم . حالا بی سپاه نزد او می‌روم تا ببینم چه شده است . گرسیوز گفت : نباید نزد او بروی من از سوی تو می‌روم و نامه تو را به او می‌دهم و اگر کینه از سرش بیرون رفت برایت پیام می‌فرستم و اگر نشد می‌توانی به چین یا ایران بروی که آنجا همه دوستدار تو هستند . سیاوش نامه‌ای به شاه نوشت نخست مدح خداوند و ستایش از شاه توران کرد و سپس گفت : شاها از دعوتی که از من و فرنگیس کردید شاد شدیم اما فرنگیس سنگین شده و باردار است وقتی سبک شد مطمئناً به دیدارت می‌آییم . نامه را به گرسیوز سپرد و نزد شاه رفت و به‌دروغ گفت : که سیاوش مرا نپذیرفت و نامه‌ات را نخواند و از ایران نامه پشت نامه برایش می‌آید . ای شاه اگر بخواهی بیشتر صبر کنی او جنگ را شروع می‌کند .
افراسیاب عصبانی شد و نامه سیاوش را به زمین انداخت و سپاهش را آماده کرد. سیاوش که بعد از رفتن گرسیوز بسیار غمگین شده بود در فکر فرورفته بود . فرنگیس به او گفت : چه شده است ؟ پاسخ داد : نمی‌دانم چه شده که آبرویم در توران رفته و نزد او روسیاه شده‌ام . فرنگیس ناراحت شد و اشک ریخت و موی کند و سپس گفت : حالا چه می‌خواهی بکنی ؟ پدرت هم که از تو ناراحت است و به ایران نمی‌توانی بروی پس باید به روم بروی .
سیاوش گفت: ای ماهروی من این‌گونه اشک مریز و مویه مکن که خداوند تکیه‌گاه ماست و از حکم خداوند نمی‌شود فرار کرد . گرسیوز نزد شاه رفت تا شاید میانجی‌گری کند .
چهار روز گذشت شبی سیاوش در کنار فرنگیس خوابیده بود که ناگهان از خواب پرید و خروشید. شمعی روشن کردند . فرنگیس پرسید چه شده ؟ سیاوش پاسخ داد : خوابی دیدم ولی آن را برای کسی بازگو مکن . در خواب دیدم که رود آبی است و کوه آتشی در طرف دیگر است و آتش همه‌جا را گرفته و سیاوخشگرد را سوزانده . در یک‌طرف آب و در طرف دیگر آتش و در پیش رو هم افراسیاب با سپاهش بود که به‌شدت از من عصبانی بود و در این هنگام گرسیوز آتشی افروخت و از آن آتش من سوختم

داستانهای شاهنامه فردوسی, [25.10.15 23:36]
سیاوش سپاه را خواند و طلایه به‌سوی گنگ فرستاد . بعد از مدتی طلایه آمد و گفت که افراسیاب با سپاهی فراوان از دور می‌آید . از سوی گرسیوز فرستاده‌ای آمد که سخنان من را شاه نپذیرفت. سیاوش گفتار او را درست پنداشت . فرنگیس به او گفت : به فکر ما نباش و فرار کن که من تو را زنده می‌خواهم . سیاوش گفت : دیگر زندگی من سرآمدِ . بالاخره همه می‌میرند . اکنون تو پنج‌ماهه آبستن هستی و به‌زودی فرزندی به دنیا می‌آوری که شهریاری نامدار می‌شود پس نامش را کیخسرو بگذار . اکنون افراسیاب مرا بی‌گناه سر می‌برد و من غریبانه می‌میرم و تو را به خواری می‌برند پس باید پیران تو را با خواهش از پدرت بخواهد و تو در خانه او فرزندت را به دنیا می‌آوری و مدتی نمی‌گذرد که خسرو جهان را در نفوذ خود درمی‌آورد . از ایران شخصی پرمایه به نام گیو تو و پسرم را به ایران می‌برد و بعد کیخسرو به خونخواهی من به توران حمله می‌برد و همراه رستم توران را با خاک یکسان می‌کند .
پس‌ازاین سخنان سیاوش به فرنگیس گفت : من دیگر باید بروم . تو سعی کن با سختی‌ها بسازی .
جهانا ندانم چرا پروری
چو پرورده خویشرا بشکری
فرنگیس صورت می‌خراشید و موی می‌کند و به سیاوش آویخت و گریه می‌کرد . سپس سیاوش شبرنگ بهزاد را آورد و افسارش را باز کرد و به او گفت : برو و با کسی دمساز مشو تا وقتی‌که کیخسرو بیاید و تو را ببرد . پس سر بقیه اسب‌ها را برید و هرچه از تاج و تیغ و کلاه و کمر و گرز همه را سوزاند و به‌سوی سپاه توران رفت و با خود گفت گرسیوز راست می‌گفت .
ایرانیان به سیاوش گفتند: چرا ما صبر کنیم تا ما را بکشند ؟ سیاوش گفت : من ننگ دارم که با شاه بجنگم. سپس به افراسیاب گفت : چرا با سپاه به جنگ من آمدی؟ گرسیوز گفت : تو چرا با زره نزد شاه آمدی ؟
سیاوش گفت : ای زشت‌خو با سخنان تو بود که به بیراهه کشیده شدم سپس به شاه گفت : خون مرا مریز و به بی‌گناهان ستم مکن و به حرف‌های گرسیوز دل نده . گرسیوز به شاه گفت : چرا باید با دشمن گفت‌وشنود کنیم ؟
افراسیاب به لشکر گفت که جنگ را شروع کنند . سیاوش به یارانش گفت : نجنگند پس همه سپاهیان ایران کشته شدند . سالار توران گفت که سر سیاوش را از تن جدا کنند . سپاه به او گفت : از او چه دیدی ؟ ای شاه او جز نیکویی چه کرده است ؟ پیران برادر جوانی به نام پیلسم داشت که او به شاه گفت که عجله مکن که ممکن است پشیمان شوی چون عجله کار شیطان است. او شایسته تاج‌وتخت است . پدرش شاه است و رستم او را پرورده . به یاد بیاور نامداران ایران را که به کینخواهی خواهند آمد . افرادی نظیر گودرز و گرگین و فرهاد و طوس و علاوه بر آن‌ها رستم پهلوان و برادر سیاوش فریبرز و بهرام و زنگه شاوران و گستهم و گژدهم و زواره و فرامرز و زال همه به خونخواهی سیاوش می‌آیند و من و امثال من نمی‌توانیم در برابر آن‌ها ایستادگی کنیم .صبر کن تا پیران بیاید و با تو صحبت کند .
افراسیاب نرم شد ولیکن گرسیوز گفت : نباید به سخنان این جوان خام گوش دهی . افراسیاب گفت : من با چشم خودم گناهی از او ندیدم ولیکن ستاره‌شمار گفت اگر او را بکشم توران تباه می‌شود . نمی‌دانم عاقبت چه می‌شود . فرنگیس درحالی‌که صورت می‌خراشید دوان نزد شاه آمد و با رخی خونین به سر خاک می‌ریخت و به شاه گفت : چرا می‌خواهی مرا خاکسار کنی ؟ او را بی‌گناه مکش . او جز نیکی چه کرده است؟ به من ستم مکن . سرانجام همه خاک است . به سخنان گرسیوز بدگمان گوش مده که اگر چنین کنی تا زنده‌ای مورد نفرت عموم خواهی بود . آیا نشنیدی چه از فریدون به سر ضحاک آمد ؟ یا منوچهر با سلم و تور چه کرد ؟ اکنون کاووس زنده است و زال و رستم و گودرز و بهرام و زنگه و گیو و طوس و گستهم و گرگین و خراد و رهام و شیدوس همه به خونخواهی او خواهند آمد . گرسیوز تو را فریب داده . من ای پدر به تو امید داشتم و تو با من ستم می‌کنی .
وقتی شاه سخنان دخترش را شنید جهان پیش چشمش سیاه شد و دلش سوخت و به او گفت : برو تو چه میدانی من چه خواهم کرد . پس با زور او را بردند و زندانی کردند .
گرسیوز به گروی اشاره کرد و او سیاوش را به زمین زد . سیاوش به پروردگار ناله کرد که : از نژاد من کسی را برانگیز تا انتقام خون مرا از آنان بگیرد . سپس سیاوش پیلسم را دید و به او گفت : سلام مرا به پیران برسان و بگو گفته بودی که با صدهزار سوار به یاریم می‌آیی و اکنون من یاوری در اینجا نمی‌بینم.
گرسیوز خنجری آبگون به گروی داد و او بی‌شرمانه سر از تن سیاوش جدا کرد. از خون سیاوش گیاهی رویید که اکنون نیز می‌توان آن گیاه را دید که نامش " خون اسیاوشان " است . همه گروی را نفرین کردند .

داستانهای شاهنامه فردوسی, [26.10.15 23:31]
از کاخ سیاوش ناله و مویه بلند شد و فرنگیس به نفرین افراسیاب پرداخت و افراسیاب صدای او را شنید و به گرسیوز گفت : او را بیاورید و بگویید مویش را ببرند و چادرش را پرتنش بدرند و چنان بزنند تا کودک سیاوش بیفتد .
همه نامداران شاه را نفرین کردند . پیلسم با رخی خونین و روانی داغ به نزد لهاک و فرشیدورد رفت و گفت : دوزخ بهتر از تخت افراسیاب است. باید نزد پیران رویم و از او کمک جوییم. پس چنین کردند . وقتی پیران خبر مرگ سیاوش را شنید بی¬هوش شد و بعد جامه چاک می‌کرد و خاک‌برسر می‌ریخت و ناله می‌کرد. پیلسم به او گفت زودتر بشتاب که فرنگیس درخطر است . پیران که چنین شنید شتابان با ده پهلوان روانه شد و بعد از دو روز رسید و فرنگیس را دید که بی‌هوش است و او را می‌زنند . دلش پر از درد شد و افراسیاب را نفرین کرد . وقتی فرنگیس او را دید گفت: تو با من بد کردی اما پیران به پایش افتاد و گفت تا نگهبانان او را رها کنند سپس نزد افراسیاب رفت و به او گفت: شاها چرا چنین کردی ؟ کی به تو آموخت که سیاوش را بی‌گناه بکشی ؟ اگر ایرانیان بفهمند آشوب به پا می‌شود و تو پشیمان می‌شوی . حالا به فرزندت هم رحم نمی‌کنی ؟ او را رها کن و به کاخ من بفرست وقتی بچه به دنیا آمد او را نزد تو می‌فرستم . شاه پذیرفت . وقتی پیران به کاخش رسید به گلشهر گفت : او را پنهان کن . شبی پیران در خواب سیاوش را دید که بر تخت نشسته و تیغی در دست دارد و می‌گوید امشب جشن است و شب زادن کیخسرو است . پیران از خواب پرید و به گلشهر گفت : نزد فرنگیس برو و مراقبش باش . گلشهر نزد فرنگیس رفت و فرزندش را دید که به دنیا آمده بود پس به پیران خبر داد پیران آمد و او را دید . گویی کودکی یک‌ساله است پس با خود گفت :نمی‌گذارم شاه به او دست یابد .
صبح روز بعد نزد افراسیاب رفت و گفت از بخت تو یک بنده دیروز به بندگانت افزوده شد که همتایی ندارد گویی فریدون گرد است . اندیشه بد را از سر بیرون کن . پیران کمی او را نصیحت کرد طوری که شاه از کارش پشیمان شد . . افراسیاب گفت : او را نزد شبانان به کوه ببرید طوری که نداند کیست و از چه نژادی است . پیران شبانان کوه قلو را خواند و از شاهزاده برایشان صحبت کرد و گفت او را چون جانتان حفظ کنید و چون غلامی خدمتگزارش باشید . آن‌ها گفتند فرمان‌برداریم پس پول زیادی به آن‌ها داد و با دایه بچه را به آن‌ها سپرد. مدتی سپری شد و کیخسرو هفت‌ساله گشت . از چوبی کمان و از روده زه ساخت و به شکار می‌رفت وقتی ده‌ساله شد به جنگ گراز و گرگ و پلنگ می‌رفت . پس شبانان با گله نزد پیران آمدند و گفتند : ابتدا به شکار آهو می‌رفت ولی حالا قصد شیر و پلنگ می‌کند و ما می‌ترسیم بلایی به سرش بیاید و تو از ما دلگیر شوی . پیران خندید و به برو بالای جوان نگریست و او را به آغوش گرفت . خسرو به او گفت : چطور شبان زاده‌ای را به آغوش می‌گیری و عارت نمی‌شود؟ پیران دلش به حال او سوخت و گفت : تو از نژاد بزرگی هستی پس جامه شاهانه به او پوشاند و اسبی برایش آورد و در کنار خود او را می‌پرورانید. شبی فرستاده‌ای از افراسیاب به نزد پیران آمد و او را نزد شاه خواند . شاه به پیران گفت : از کارهایم پشیمانم درست نیست که فرزند فریدون چون شبانان پرورده شود اگر داستان مرگ پدرش را نداند می‌توانیم او را نزد خود نگهداریم اما اگر بدخویی کند سرش را مانند پدرش می‌برم .
پیران گفت : آن بچه از گذشته‌ها بی‌خبر است . پس از شاه سوگند گرفت که ستمی به بچه روا ندارد و بعد لباس تمیز و کلاه کیانی بر سرش گذاشت و او را نزد افراسیاب برد . افراسیاب از شرم صورتش پر از اشک شده بود و رنگ از رویش پرید پس به او گفت : ای شبان جوان با گوسفندان چه می‌کنی ؟ خسرو پاسخ داد : شکاری نیست و من کمان و تیری ندارم . شاه از آموزگارش و گردش روزگار پرسید و او پاسخ داد: جایی که پلنگ است مردم شجاع هم می‌ترسند . شاه از ایران و آرام و خوابش پرسید و او پاسخ داد : شیر درنده سگ جنگی را به زیر نمی‌آورد . شاه گفت :ازاینجا به ایران نزد شاه دلیر برو . او پاسخ داد : در کوه و دشت سواری بر من گذشت . شاه خنده‌اش گرفت و به کیخسرو گفت: تو نمی‌توانی کینه‌ای داشته باشی . او پاسخ داد در شیر روغنی نیست . شاه خندید و گفت : او دیوانه است من از سر می‌پرسم و او از پا سخن می‌راند . پس به پیران گفت: او را به مادرش بسپار و آن‌ها را به سیاوخشگرد ببر و وسایل رفاهشان را فراهم کن .
چنین است کردار چرخ برین
گهی این بر آن و گهی آن بر ای

داستانهای شاهنامه فردوسی, [26.10.15 23:31]
وقتی کاووس آگاه شد که سیاوش چه بر سرش آمده و چگونه سر از تنش جداشده است جامه درید و رخ را خونین کرد و از تخت به خاک افتاد . ایرانیان مویه کردند و دیدگانشان پر از خون بود و رخشان زرد شده بود . تمام پهلوانان چون طوس و گودرز و گیو و شاپور و فرهاد و بهرام و رهام و زنگه و خراد برزین و گرگین و اشکش و شیدوش همگی به سوگواری نشستند . خبر به نیمروز رسید که ایران از مرگ سیاوش به عزا نشسته است وقتی تهمتن این خبر را شنید از هوش رفت و در زابل غوغایی بر پا شد . زال صورت می¬خراشید و زواره گریبان درید و فرامرز سینه‌چاک کرد و رستم مویه می‌کرد که جهان چون تو شاهی ندیده است دریغ و افسوس که دشمن‌شاد شد و همه کوشش‌های من از بین رفت . یک هفته سوگواری کردند و روز هشتم سپاهیان از کشمیر و کابل جمع شدند و به‌سوی کاووس راه افتادند . بزرگان ایران به استقبالشان رفتند و همه زار و گریان بودند . وقتی رستم به کاووس رسید گفت : عشق سودابه باعث این بلا شد و چنین ضرری به ایران رساند . سیاوش به خاطر بدگویی‌های این زن شوم از بین رفت اکنون من به کینخواهی سیاوش آمده‌ام . کاووس گریان می‌نگریست و پاسخی نداد پس تهمتن به‌سوی کاخ سودابه رفت و گیسوانش را کشید و از پرده‌سرا بیرون آورد و او را با خنجر به دونیم کرد. بعد از مدتی عزاداری ایرانیان آماده نبرد شدند و گودرز و طوس و شیدوش و فرهاد و گرگین و گیو و رهام و شاپور و خراد و فریبرز پسر کاووس و بهرام و گرازه و گستهم و زنگه شاوران و فرامرز پسر رستم و زواره همه اجتماع کردند و رستم گفت : نباید این کینه را کوچک شمارید از دل‌ها ترس را بیرون کنید و به خدا قسم تازنده‌ام دلم از درد سیاوش خون است و انتقام او را می‌گیرم . بنابراین خروشی پدیدار شد و سپاهیان آماده نبرد شدند و پیشرو سپاه فرامرز فرزند رستم بود .سپاه راه افتاد تا به مرز توران رسید و دیده‌بان آن‌ها را دید .

داستانهای شاهنامه فردوسی, [27.10.15 23:43]
ورازاد که شاه سپیجاب بود وقتی جنین دید سپاهش را آماده کرد و به‌سوی فرامرز آمد و از نام و نشان او پرسید و از اینکه چرا به مرز آمده است . فرامرز گفت: من ثمره پهلوانی هستم که شیر به دستش پیچان می‌شود . رستم با سپاه پشت سر ماست و ما به کین سیاوش کمربسته‌ایم .
ورازاد وقتی این سخنان را شنید آماده جنگ شد . فرامرز هم آماده بود و با یک حمله هزاران تن را به زمین زد و مانع فرار ورازاد شد و لشکریان همگی سراسیمه فرار کردند . فرامرز نیزه‌ای به کمربند ورازاد زد و او را از زین بلند کرد و بر خاک زد و سرش را از تن جدا کرد و نامه‌ای نزد پدر نوشت و گفت که به کین سیاوش سر از تنش جدا کردم .
از آن‌سو به افراسیاب خبر رسید که سپاه ایران حمله کرده است . افراسیاب غمگین شد و بزرگان را فراخواند و لشکر را آماده کرد . وقتی به هامون رسیدند افراسیاب سرخه را فراخواند و از رستم برای او سخن راند و سپس گفت با سی هزار شمشیرزن نامدار به‌سوی سپیجاب برو و سر فرامرز را از تن جدا کن .تو فرزند من هستی پس خود را از رستم محفوظ بدار که کسی همتای او نیست . سرخه گفت :دمار از جان رستم در می آورم و فرامرز را کت‌بسته به اینجا می‌آورم . افراسیاب گفت: فرامرز پسر رستم دلیر و بیدار است پس مراقب باش و در جنگ با آن‌ها خود را ایمن ندان .
وقتی سرخه به سپیجاب رسید از سپاه ایران طبل جنگ را شنید و دید که از کشتگان کوهی در آنجا پدید آمده است فرامرز به‌سوی سرخه تاخت و گفت : ای ترک بخت‌برگشته خون سیاوش را می‌ریزید و از دادار نمی‌ترسید ؟ نامت را بگو تا جنگ را آغاز کنیم . سرخه گفت : من سرخه پسر افراسیاب هستم و آمده‌ام جان از تنت جدا کنم پس نیزه‌ای به‌سوی او پراند اما فهمید که همتای او نیست . وقتی فرامرز سرخه را یافت کمربندش را گرفت و او را بر زمین زد و او را به لشکرگاه آورد و سپاه ترکان را شکست دادند .
در همین موقع پرچم رستم پدیدار شد و فرامرز نزد او رفت و سرخه را دست‌بسته نشان داد . سپاهیان رستم به او آفرین گفتند و رستم گفت : هنر و گوهر نامدار و خرد و فرهنگ چهارگوهری هستند که اگر داشته باشی جهان در دست‌توست . رستم سرخه را دید فرمود تا او را به دشت برند و چون سیاوش سر از تنش جدا کنند . طوس آماده شد تا خون او را بریزد . سرخه به او گفت: چرا مرا بی‌گناه می‌خواهی بکشی ؟ سیاوش دوست و همسال من بود و من هم از مرگ او ناراحت بودم . تو بر نوجوانی من ببخش . طوس دلش به درد آمد و با رستم صحبت کرد . رستم گفت : باید دل‌وجان افراسیاب را پر از درد کنیم . همین کودک که از پشت اوست بعدها حیله دیگری می‌سازد و این را بدان تا وقتی‌که من در جهان زنده‌ام کسی از ترکان را زنده نمی‌گذارم. پس به زواره اشاره کرد و او طشت و خنجر را برد و جوان را به جلاد سپرد و سر از تن سرخه جدا کردند . لشکریان سرخه با تنهای مجروح نزد افراسیاب رسیدند و خبر کشته شدن سرخه را دادند . افراسیاب موی از سر می‌کند و اشک می‌ریخت پس لشکریان را آماده کرد و به‌سوی ایرانیان حرکت کرد .به رستم خبر رسید که لشکریان افراسیاب نزدیک شدند . از دو سپاه خروش برخاست. در سپاه توران بارمان در طرف راست و کهرم در طرف چپ بود و افراسیاب در قلب سپاه قرار داشت . در سپاه ایران گودرز و کشواد و هجیر در طرف چپ و در راست گیو و طوس بودند و تهمتن در قلب سپاه قرار داشت و بعد زواره و سپس فرامرز بودند .
جنگ آغاز شد . پیلسم به قلب سپاه آمد و از شاه رخصت طلبید و شاه خرسند شد و گفت اگر رستم را بکشی دخترم و تاج شاهی را به تو می‌دهم .
پیران غمگین شد و به شاه گفت : اگر او با رستم بجنگد گور خود را کنده است و تو می‌دانی برادر که کوچک‌تر باشد عزیزتر است . اما پیلسم ادعا کرد می‌تواند از پس رستم برآید . پیلسم نزد ایرانیان آمد و گفت : رستم کجاست بگویید تا به جنگ من آید . وقتی گیو سخن او را شنید دست به تیغ برد و جلو رفت و گفت : رستم با یک ترک چون تو نمی‌جنگد که این برایش ننگ است .
آن دو به هم آویختند و فرامرز وقتی چنین دید به کمک گیو آمد و هر دو با پیلسم به مبارزه پرداختند وقتی رستم از قلب سپاه نگاه کرد و این صحنه را دید با خود گفت : جز پیلسم کسی در میان ترکان مایه‌دار نیست و او هم عمرش به سررسیده است که به جنگ من آمده . پس نزد پیلسم رفت و گفت : مرا خواستی آمدم تا جنگ با مرا بیازمایی حیف دلم بر جوانی تو می‌سوزد . این را گفت و از جا حرکت کرد و نیزه بر کمرگاهش زد و او را از روی زین چون گویی بالا آورد و به‌طرف تورانیان تاخت و او را در قلب سپاه انداخت و بازگشت. پیران اشکش سرازیر شد و دل لشکر توران شکست

داستانهای شاهنامه فردوسی, [27.10.15 23:43]
لشکریان از هر سو می‌تاختند و جنگ سختی درگرفت . افراسیاب از قلب سپاه حرکت کرد و به‌طرف سپاهیان طوس رفت و تعداد زیادی را کشت . طوس نزد رستم رفت و کمک خواست پس رستم و فرامرز آمدند و رستم تعداد زیادی از آن‌ها را کشت . وقتی افراسیاب درفش بنفش رستم را دید برآشفت و به‌سوی او تاخت و رستم هم وقتی درفش سیاه او را دید به‌سوی او حمله برد و آن‌ها باهم گلاویز شدند . رستم نیزه‌ای بر خود او زد و افراسیاب هم نیزه بر سینه رستم زد اما چون رستم ببر بیان به تن داشت نیزه کارگر نبود . رستم نیزه‌ای بر اسب او زد و شاه از اسب افتاد . رستم کمرگاه او را گرفت اما در این هنگام هومان گرز گران بر شانه رستم کوبید و افراسیاب از دست رستم فرار کرد و بدین‌سان ترکان شکست خوردند . وقتی خورشید سر زد تهمتن لشکر را به حرکت درآورد و به دنبال افراسیاب روان شد . افراسیاب لشکر به دریای چین برد و وقتی می‌خواست از آب بگذرد به پیران گفت که کودک شوم سیاوش را باید کشت چون اگر رستم او را بیابد به ایران می‌برد . پیران گفت: بهتر است او را به ختن ببریم . کشتن او درست نیست و به زیان توران است .
افراسیاب به‌ناچار پذیرفت . پیران پیکی نزد خسرو فرستاد و وقتی خسرو موضوع را شنید و برای مادر تعریف کرد به‌ناچار قبول کرد .
از آن‌سو همه مرز چین و خطا و ختن را گرفت و به‌جای افراسیاب نشست. در گنجینه او را باز کرد و بین سپاهیان تقسیم نمود . تخت عاج با طوق و منشور شهر عاج را به طوس داد . تاج پرگوهر و یک‌تخت با طوق و گوشوار را همراه منشور سپیجاب و سغد را به گودرز داد. تاج زر را به همراه طلا و گوهر فراوان برای فریبرز فرستاد و گفت : تو برادر سیاوش هستی و باید کمر به کینخواهی او ببندی . شهر ختن را به گیو سپرد و ختا و چگل را به اشکش داد . مدتی گذشت و پادشاهی رستم بر توران هفت سال طول کشید .

داستانهای شاهنامه فردوسی, [28.10.15 23:36]
روزی زواره به شکار گورخر رفت و ترکی او را هدایت می‌کرد . آن ترک گفت : اینجا شکارگاه سیاوش بود .زواره دوباره داغش تازه شد و اشکش جاری گشت. لشکریان چون به او رسیدند و او را غمگین یافتند بر آن راهنما نفرین کردند و او را از پا درآوردند . زواره سوگند خورد که از این به بعد نه به شکار روم و نه آرام و خواب دارم تا اینکه انتقام سیاوش را از افراسیاب بگیرم پس نزد رستم رفت و گلایه کرد که آیا ما برای انتقام آمدیم یا برای آسایش ؟ چرا باید این کشور آباد بماند ؟ پس تهمتن موافقت کرد تا توران را خراب کنند و تعداد زیادی را سر بریدند و زنان و کودکان را اسیر کردند و بسیاری هم تسلیم شدند و گفتند : ما نمی‌دانیم افراسیاب زنده است یا مرده ولی از او بیزاریم . رستم سپاهیان را جمع کرد و گفت : ممکن است افراسیاب از طرف دیگر به ایران هجوم ببرد و از کاووس پیر هم کاری ساخته نیست پس باید به ایران برویم . به راه افتادند و با تمام غنائم از توران به زابل نزد زال رفتند و طوس و گودرز و گیو با لشکریان به‌سوی شاه رفتند .
وقتی افراسیاب شنید که رستم بازگشته است بادلی پر از کینه بازگشت و همه بوم و بر را زیروزبر شده و همه مهتران را کشته دید پس به بزرگان گفت : این کینه را به دل داشته باشید و فراموش مکنید پس سپاهی گران آماده کرد و به‌سوی ایران حرکت کرد و بسیاری از شهرها را اشغال نمود . هفت سال خشک‌سالی شد و بارانی نبارید و رستم در زابل بود و افراسیاب قسمت‌های زیادی را گرفته بود . یک‌شب گودرز خواب دید : ابر پرآبی آمده و به‌آرامی به گودرز می‌گوید اگر می‌خواهید از این ناراحتی درآیید در توران شاهی جوان است که نامش کیخسرو است و او پسر سیاوش است اگر او به ایران بیاید به خونخواهی پدر توران را زیرورو می‌کند . از میان گردان تنها گیو است که می‌تواند او را پیدا کند . وقتی گودرز از خواب بیدار شد گیو را نزد خود خواند و خوابش را تعریف کرد و از او خواست که برود و خسرو را بیاورد.
خبر به مهین بانو گشسب همسر گیو و دختر رستم رسید که گیو عزم سفر دارد پس نزد او رفت و گفت : شنیده‌ام که می‌خواهی به توران بروی پس اجازه بده که من هم نزد رستم برم که خیلی وقت است پدرم را ندیده‌ام . گیو پذیرفت.
هنگامی‌که گیو آماده رفتن می‌شد گودرز به او گفت : با چه کسی همراه می‌شوی؟ گیو پاسخ داد : اسب و کمندی برای من کافی است فقط تو بیژن را در کنار خود حفظ کن .
گیو تازان به توران رسید و هر جا می‌رسید به ترکی از کیخسرو نشان می‌جست و هرکس خبر نداشت به‌ناچار می‌کشت تا اینکه کسی از کار او باخبر نشود و رازش فاش نگردد. بدین‌سان هفت سال گذشت . در این زمان رستم لشکرش را از روی آب گذرانده بود و افراسیاب به گنگ آمد و ایرانیان دوباره ایران را پس گرفتند پس افراسیاب به پیران گفت : کیخسرو را با مادرش درجایی نگهدار .
روزی گیو به بیشه‌ای رفت و از اسب پیاده شد و خوابید و با خود می‌گفت : از کیخسرو نشانی نیافتم و بیخود آواره شدم . یا خسرویی نبوده است یا اینکه مرده است . چشمه‌ای دید و در کنار چشمه پسر بلند بالایی نشسته بود که جام می در دست داشت و از صورتش نور خرد می‌بارید گویی سیاوش است که بر تخت نشسته است . گیو با خود فکر کرد که او کسی جز کیخسرو نمی‌تواند باشد . پیاده به‌سوی او رفت وقتی کیخسرو او را دید خندید و با خود گفت : این شخص جز گیو نمی‌تواند باشد که آمده مرا به ایران ببرد .پس جلو رفت و گفت : ای گیو خوش‌آمدی از طوس و گودرز و کاووس چه خبرداری ؟ از رستم چه خبر ؟ گیو متعجب شد و گفت : تو ما را از کجا می‌شناسی ؟ کیخسرو پاسخ داد: پدرم هنگام مرگ نشانی‌های تو را به مادرم داده است و او هم برای من گفته است . گیو گفت : تو ظاهر سیاوش را داری ممکن است نشانت را هم ببینم ؟ کیخسرو برهنه شد و آن نشان سیاه را نشانش داد . پس‌ازآن بیشه راه افتادند و گیو از هفت سال جستجوی خود و از کاووس که در غم سیاوش ازپاافتاده سخن راند . خسرو غمگین شد .
کیخسرو و گیو به شهر سیاوخشگرد رفتند تا فرنگیس را همراه خود ببرند . فرنگیس گفت : اگر درنگ کنیم افراسیاب آگاه می‌شود و آن دیوصفت ما را می‌کشد پس تو با زین و لگام به مرغزاری که در این نزدیکی است برو . جایی است چون بهار خرم و جویباری با آب روان دارد که هرچه گله هست برای آب خوردن آنجا می‌آیند . شبرنگ بهزاد اسب پدرت آنجاست . برو او را بیاور که پدرت او را برای همین روز آنجا رها کرده است
کیخسرو و گیو به نشانی که مادر داده بود رفتند و کیخسرو شتابان نزد چشمه رفت و بهزاد را یافت و زین و لگامش را نشان داد و بهزاد هم از چهره خسرو به یاد سیاوش افتاد و از جا حرکت نکرد . وقتی خسرو او را آرام یافت جلو رفت و لگام و زین او را بست و سوار شد و ناگهان از جلوی چشم گیو ناپدید شد و گیو غمگین شد و با خود فکر کرد : حتماً این اسب اهریمن بوده است . نکند کیخسرو درخطر باشد اما کیخسرو کمی که راه پیمود ایستاد تا گیو هم رسید . کیخسرو به

داستانهای شاهنامه فردوسی, [28.10.15 23:36]
گیو گفت : تو با خود اندیشیدی که این اسب اهریمن است که مرا برد و رنج‌های هفت‌ساله‌ات به بادرفت . گیو بر هوش شاه آفرین گفت .
وقتی نزد فرنگیس رسیدند او به ایوان رفت و گنجی را که نهان کرده بود آورد و به گیو گفت : هرچه می‌خواهی انتخاب کن . گیو درع سیاوش را پسندید و مقداری از گنج را برداشتند و فرنگیس نیز خودی برسر گذاشت و به راه افتادند.
در ایران گفتگو افتاد که خسرو به‌سوی ایران می‌آید و این خبر به پیران هم رسید که باعث وحشت او شد و با خود گفت : چگونه این خبر را به افراسیاب بگویم ؟ آبرویم رفت . پس گلباد و نستیهن را برگزید و به همراه سیصد سوار ترک فرستاد و گفت : باید سر گیو را به نیزه کنید و فرنگیس را به خاک‌اندازید و کیخسرو را به بند کشید .
فرنگیس و کیخسرو خوابیده بودند و گیو نگهبانی می‌داد که سواران را دید و میان آن‌ها رفت و شروع به جنگ کرد و بسیاری را هلاک کرد طوری که همه از جنگ سیر شدند . گلباد به نستیهن گفت: گویی کوه خاراست که ما از پس او برنمی‌آییم و اخترشناسان گفته‌اند که به توران بد خواهد رسید و کوشش ما بی‌فایده است پس همگی فرار کردند . گیو نزد خسرو رفت و ماجرا را بازگفت. خسرو بر او آفرین گفت سپس چیزی خوردند و راه افتادند . از آن‌سو ترکان خسته و مجروح به پیران رسیدند . پیران از گلباد پرسید : خسرو کجاست ؟ گیو چه شد ؟ گلباد ماجرا را بازگفت . پیران او را نکوهش کرد و گفت که این شکست مایه ننگ است . پیران سه هزار سوار جنگی برگزید و به آن‌ها گفت : باید سریع رفت تا آن‌ها به ایران نرسند .
گیو و خسرو و فرنگیس با شتاب می‌رفتند تا به رودی به نام گلزاریون رسیدند که در بهار چون دریای خون بود و گیو به شاه گفت : باید از روی آب گذشت و استراحت کرد اگر لشکر بیاید برای جنگ آب برای ما حصار است پس چیزی خوردند و خوابیدند و فرنگیس بیدار ماند و به‌محض اینکه سپاه را دید آن‌ها را بیدار کرد و به گیو گفت : او ما را دست‌بسته نزد افراسیاب می‌برد و شاه هم به ما رحم نمی‌کند . گیو پاسخ داد : نترس . من از جنگ توران هراسی ندارم . تو با شاه سریع به بلندی روید که خداوند یار من است . کیخسرو گفت : من هم با تو می‌جنگم . گیو پاسخ داد : جهانی در انتظار تو هستند .من و پدرم پهلوان هستیم و همیشه در خدمت شاهان بودیم و من هفتادوهشت برادر دارم اگر من کشته شوم پهلوانان دیگر هستند ولی اگر تو کشته شوی دیگرکسی نیست و رنج هفت‌ساله من نیز به هدر می‌رود .
گیو لباس جنگ پوشید و به جنگ سپاه رفت و غرید و جنگجو طلبید . پیران دشنام داد که تو تنها به این رزمگاه آمدی ؟ گیو غرید ای ترک بد نژاد به کینخواهی سیاوش در جنگ مرا دیده‌ای و بسیار بزرگان چین به دست من تباه شدند و دو تن از زنان حرمت که خواهر و همسرت بودند را اسیر کردم و تو همچنان زنان فرار کردی . تمام بزرگان و خویشان کاووس و دیگر دلیران همگی دختر رستم را می‌خواستند حتی طوس به خواستگاریش رفت ولی تهمتن اعتنا نکرد و دخترش مهین بانو گشسپ را به من داد و من هم به رستم خواهرم شهربانو را دادم . به‌جز رستم کسی هماورد من نیست و اکنون با این خنجر جهان را پیش چشمت سیاه می‌کنم و حتی یک نفر از لشکرت را زنده نمی‌گذارم و خسرو را به ایران می‌برم و سپس به کینخواهی سیاوش به توران می‌آیم و آنجا را تباه می‌کنم .
وقتی پیران این سخنان را شنید دلش پر از بیم شد و گفت : ای شیرمرد بیا تا باهم کشتی بگیریم و ببینیم کدام می‌توانیم دیگری را به زمین بزنیم . گیو گفت : پس شایسته است که تو به این‌سوی آب بیایی . شما شش هزار نفر هستید و من یک نفر . پیران با اضطراب پذیرفت و به آن‌سوی آب رفت .
گیو گرز را کنار گذاشت و شروع به کشتی کردند . گیو حمله برد طوری که پیران گریزان شد و گیو او را با کمند اسیر کرد و بعد لباس او را پوشید و درفش او را به دست گرفت و تا لب آب آمد. وقتی ترکان او را دیدند جلو آمدند و گیو گرز را به دست گرفت و بسیاری را نابود کرد و بسیاری فرار کردند .
گیو نزد پیران رفت و خواست سرش را ببرد بنابراین او را با خواری نزد شاه برد. پیران به کیخسرو گفت : تو می‌دانی من به خاطر تو چه‌کارها کردم و اگر آن زمان من نزد افراسیاب بودم سیاوش نمی‌مرد . من بودم که تو و مادرت را نجات دادم . گیو به کیخسرو نگاه کرد که او چه فرمان دهد . فرنگیس به گیو گفت : تاکنون بعد از خدا او ما را از بلایا حفظ کرده است پس او را ببخش
گیو گفت : من سوگند خورده‌ام که خون او را به زمین بریزم . کیخسرو پاسخ داد : گوش او را با خنجر سوراخ‌کن تا خون او بر زمین بریزد و سوگندت درست باشد . گیو نیز چنین کرد .
پیران به خسرو گفت :بفرما تا اسبم را به من دهد تا برگردم . کیخسرو پذیرفت . گیو به پیران گفت : چرا مثل زنان لابه می‌کنی ؟ اگر اسبت را می‌خواهی باید دستت را با بند ببندم و قول دهی که کسی جز همسرت گلشهر بند را نگشاید . پیران پذیرفت. فرنگیس و کیخسرو او را به برگرفته و خداحافظی کردند و پیران راه

داستانهای شاهنامه فردوسی, [28.10.15 23:36]
خود در پیش گرفت .
وقتی افراسیاب از شکست لشکرش باخبر شد خشمناک تاخت و دید که همه لشکرش پراکنده‌شده‌اند پس پرسید :این پهلوان که بوده و از کجا از وجود کیخسرو باخبر شده و چگونه از مرز گذشته است ؟ سپهرم گفت : معلوم است که او گیو بوده . در این میان ناگهان چشم افراسیاب به پیران افتاد که موی سرش خونین شده بود و دست‌بسته بر روی اسب بود. پیران ماجرا را بازگفت . افراسیاب به‌شدت عصبانی شد و پیران را از پیش خود راند و بعد شروع به دشنام دادن کرد و گفت که دمار از روزگارشان درمی‌آورم و چنین و چنان می‌کنم و نمی‌گذارم جان سالم به درببرند .
پیران ناراحت و افسرده به ختن رفت و از آن‌سو افراسیاب هم به‌سوی جیحون لشکر کشید و به هومان گفت :زودتر به لب آب برو که اگر گیو و خسرو از آن بگذرند همه رنج‌های ما هدر می‌رود و سرانجامی جز تباهی نداریم .
گیو و خسرو به آب رسیدند و از نگهبان کشتی خواستند اما او به گیو گفت : یا زره یا اسب سیاه و یا آن زن و یا آن غلام ماهرو را به من بده. گیو گفت : این چه سخنانی است ؟ تو کیستی که شاه را می‌خواهی و یا خواستار مادرش هستی ؟ شبرنگ بهزاد هم اسبی نیست که به تو داده شود . این زره به همتا که نه آب و نه آتش و نه نیزه و نه شمشیر بر آن کارگر نیست هم به درد تو نمی‌خورد . ما خودمان از آب می‌گذریم . گیو به خسرو گفت : فریدون از اروند رود گذشت و تخت شاهی از آن او شد . پس تو هم می‌توانی از آب بگذری اگر الآن افراسیاب بیاید تو و مادرت را می‌کشد .
کیخسرو نخست با خداوند راز و نیاز کرد و سپس اسب سیاهش را در آب‌برد و به دنبالش فرنگیس و گیو روان شدند و همگی به‌سلامت عبور کردند . نگهبان کشتی متعجب شد که با آن آب فراوان جیحون در بهار آن‌ها چگونه گذشتند و پشیمان گشت و برای عذرخواهی از خسرو رفت ولی گیو با او درشتی کرد و عذرش را نپذیرفت .
در همین زمان افراسیاب سررسید و از نگهبان پرسید : او چگونه به آن‌سوی آب رفت ؟ نگهبان ماجرا را تعریف کرد . افراسیاب گفت : کشتی را آماده کن تا به دنبالشان برویم . هومان گفت : تو با این سواران اگر به ایران روی با پای خود در کام اژدها رفته‌ای چون گودرز و رستم و طوس و گرگین در انتظار ما هستند . از این رود تا رود چین از آن ماست تو توران را حفظ کن که فعلاً از ایران گزندی برای ما نیست . ناچار افراسیاب با خون‌دل و ناراحتی بازگشت .
@dastanhayeshahnameyeferdosi

داستانهای شاهنامه فردوسی, [28.10.15 23:37]
[Forwarded from Farinaz Jalali]
[ Photo ]

داستانهای شاهنامه فردوسی, [29.10.15 23:42]
گیو پیکی به اصفهان فرستاد و تمام ماجرا را برای گودرز بیان کرد و نامه‌ای هم برای کاووس فرستاد . شاه بسیار شاد شد . رستم هم از شنیدن موضوع شاد شد و دخترش بانو گشسپ را با مال و خواسته فراوان نزد گیو فرستاد .
همه از آمدن خسرو باخبر شدند و گودرز وسایل استقبال از او را فراهم کرد . وقتی گودرز خسرو را دید به یاد سیاوش اشک از چشمانش سرازیر شد و او را در آغوش گرفت . خسرو یک هفته در خانه گودرز ماند و سپس به راه افتاد .وقتی کیخسرو نزد کاووس رسید شاه بسیار شاد شد و به استقبالش رفت و از حال‌وروزش پرسید و خسرو همه جریانات را از کشته شدن پدر و شکنجه‌های مادر و فرستادن او به کوه نزد شبانان و همه و همه را تا انتها و رسیدنش به ایران بیان کرد و بعد هم بسیار از گیو و شجاعت‌های او سخن راند و شاه بسیار از گیو خرسند شد و کاخی نیز در اختیار فرنگیس نهاد و گفت : هرچه دارم از آن توست . خسرو به کاخ کشواد در اصطخر رفت و تمام پهلوانان به خدمت خسرو گردن نهادند به‌جز طوس نوذر که سرپیچی کرد . گودرز عصبانی شد و گیو را نزد طوس فرستاد و گفت به او بگو : در این زمان که همه شادند بهانه مگیر . چرا از فرمان شاه سرمی پیچی؟ اگر چنین کنی با تو می‌جنگیم . گیو پیام را برد . طوس پاسخ داد بعد از رستم سرافراز لشکر من هستم . من نبیره منوچهر و فرزند نوذر هستم پس بر این کار رضایت ندارم که کسی از نژاد افراسیاب بر تخت نشیند . فریبرز که فرزند کاووس است سزاوارتر است تا آن ترک نژاد .
گیو عصبانی شد و گفت: اگر سر از فرمان بپیچی با تو می‌جنگیم . تو خود به این خاطر شاه نشدی که سرت از مغز تهی بود کسی شایسته تخت شاهی است که با فر و هوش باشد . گیو رفت و ماجرا را برای گودرز تعریف کرد. گودرز آشفته شد و با سپاهیان به جنگ طوس رفت . وقتی طوس آن سپاه و شکوه و عظمت را دید غمگین شد و با خود گفت : اگر من جنگ کنم از هر دو سپاه بسیاری تباه می‌شوند و این به سود افراسیاب است پس مرد خردمندی را نزد گودرز فرستاد و پیام داد : این جنگ به سود ما نیست و افراسیاب از این فرصت استفاده می‌کند و به ایران می‌تازد .
کاووس هر دو طرف را خواست . طوس به شاه گفت : اگر شاه تاج‌وتخت را می‌خواهد واگذار کند باید به فرزندش فریبرز بدهد .
گودرز گفت : در جهان کسی چون سیاوش نبوده و خسرو هم فرزند اوست . در ایران و توران مردی چون او نیست .او از جیحون بدون کشتی گذشت درست مانند فریدون که از اروندرود گذشت . تو از نژاد نوذر هستی و چون پدرت تندوتیز و دیوانه‌ای اگر سلاحم همراهم بود تو را می‌کشتم .
طوس به گودرز گفت :تو از نژاد شاهان نیستی و پدرت آهنگری بیش نبود و به‌فرمان ما بود که سالار شد .
گودرز پاسخ داد : از آهنگری ننگ ندارم انسان باید خرد داشته باشد . من از فرزندان کاوه آهنگرم که ضحاک را سرنگون کرد .
طوس گفت : تو فر و شوکتت را از ما یافتی اگر تو از نژاد کشواد هستی من شاهزاده و از نژاد نوذر هستم .
گودرز گفت : فریدون به خاطر کاوه بود که سرافراز شد و کاوه ستون شاهی او بود مانند قارن عمویم و پدرم کشواد که همه برای استحکام پادشاهی کوشیدند . سپس به کاووس گفت : دو فرزند را بیاور و ببین کدام سزاوارترند . کاووس گفت این درست نیست من هردو را دوست دارم اگر من یکی را انتخاب کنم دیگری از من کینه به دل می‌گیرد . باید کاری کرد که هیچ‌کدام ناراحت نشوند . باید هر دو با سپاهیان به دژی به نام دژ بهمن بروند . آنجا ایزدپرستان از دست اهریمن در رنج هستند هرکدام که اهریمن را شکست داد تخت شاهی را به او می‌سپارم . طوس و گودرز پذیرفتند .
صبح روز بعد فریبرز و طوس حرکت کردند . فریبرز در قلب و طوس پیشرو سپاه بود تا به دژ رسیدند. اما گویی زمین پر از آتش شده بود . طوس به فریبرز گفت : در اطراف دژ راه نیست و اگر باشد ما از آن بی‌خبریم . از این گرما بدن در زیر جوشن می‌سوزد . بهتراست برگردیم تو که نتوانی دژ را بگیری کسی دیگر هم نمی‌تواند . یک هفته در اطراف دژ بودند و به‌جایی نرسیدند پس با ناامیدی بازگشتند.
به گودرز خردادند که فریبرز و طوس بازگشتند و اینک نوبت شماست پس خسرو به همراه گیو و گودرز و با سپاهیان به دژ رسیدند.
خسرو نامه‌ای نوشت و پس از ستایش خدا گفت : ای بهمن جادوگر از خداوند بترس .
خداوند کیوان و بهرام و هور
خداوند فر و خداوند زور



:: موضوعات مرتبط: داستانهای شاه نامه , ,
:: برچسب‌ها: داستانهای شاهنامه فردوسی, داستان سیاوشداستانهای شاهنامه فردوسی, داستان سیاوش ,
:: بازدید از این مطلب : 853
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

داستانهای شاهنامه فردوسی, 
رستم و سهراب

کنون رزم سهراب و رستم شنو
دگرها شنیدستی این هم شنو
یکی داستانست پرآب چشم
دل‌نازک از رستم آید به خشم
اگر تندبادی برآید ز کنج
به خاک افکند نارسیده ترنج
ستمکاره خوانمش ار دادگر
هنرمند گویمش ار بی هنر
اگر مرگ دادست بیداد چیست؟
ز داد این همه بانگ و فریاد چیست؟
از این راز جان تو آگاه نیست
بدین پرده اندر ترا راه نیست

 

روزی رستم هوای رفتن به شکار کرد و با رخش به‌سوی مرز توران رفت پس آنجا را پر از گورخر دید شاد شد و شکاری زد و آتش بیفروخت . درختی را کند و در گورخری که شکار کرده بود چون سیخی فروبرد و بر آتش گذاشت . پس از صرف غذا و نوشیدن آب خوابید . هفت هشت تن از سواران ترک رخش را دیدند و او را دنبال کردند . رخش دوتا از آن‌ها را با لگد کوبید و سر یکی را از تن جدا کرد . پس آن‌ها با کمند گردن او را به بند آوردند و به شهر بردند وقتی رستم برخاست و رخش را ندید غمگین شد و پیاده به‌سوی سمنگان رفت تا مگر نشانی از او بیابد .
چنینست رسم سرای درشت
گهی پشت به زین و گهی زین به پشت
وقتی رستم به سمنگان رسید خبر به شاه سمنگان بردند که رستم پیاده آمده و رخش را گم‌کرده است . شاه سمنگان به پیشوازش رفت و به گرمی از او استقبال کرد . رستم گفت رخش را در اینجا گم کردم اگر او را بیابی پاداشت می‌دهم وگرنه سر بزرگانت را خواهم برید .شاه گفت خشمگین مشو و مهمان من باش . رخش پنهان نمی‌ماند و ما او را پیدا می‌کنیم. شاه او را به کاخ برد و از او به‌خوبی پذیرایی کرد . وقتی شب شد و همه خوابیدند شخصی با شمعی خوشبو خرامان به بالین رستم آمد و پشت سرش ماهرویی چون خورشید تابان بود . رستم از دیدن او شگفت‌زده شد و از او پرسید نامت چیست ؟ و این موقع شب اینجا چه‌کاری داری؟ دخترک پاسخ داد : من تهمینه دختر شاه سمنگان هستم . در بین شاهزادگان کسی همتای من نیست . کسی تاکنون رخ مرا ندیده و صدایم را نشنیده است . من درباره شجاعت و جسارت تو زیاد شنیده‌ام و حالا تو را اینجا یافتم. اگر تو بخواهی من از آن تو هستم چون اولاً شیفته تو شده‌ام و ثانیاً می¬خواهم فرزندی از تو داشته باشم و سوم اینکه تمامی سمنگان را می‌گردم تا رخش تو را پیدا کنم . وقتی رستم زیباروی پرخردی چون او را دید از موبدی خواست تا او را از پدرش خواستگاری کند . دانشومند نزد شاه رفت و از دختر او برای رستم خواستگاری کرد . شاه سمنگان شاد شد و پذیرفت و آن‌ها ازدواج کردند .

 

وقتی صبح شد بر بازوی رستم مهره‌ای قرار داشت که آن مهره را در همه جهان می‌شناختند .آن را به تهمینه داد و گفت : اگر دختردار شدی این را به گیسوی او ببند و اگر پسردار شدی آن را به بازویش ببند و سپس از او خداحافظی کرد و به‌سوی شاه سمنگان رفت پس او مژده داد که رخش را یافته است . رستم سوار رخش شد و شاد و سرحال به‌سوی ایران و ازآنجا به زابلستان رفت . بعد از گذشت نه ماه تهمینه پسری به دنیا آورد زیبارو چون رستم که نامش را سهراب نهادند. وقتی یک‌ماهه شد مانند کودک یک‌ساله بود و در سه‌سالگی به میدان قدم نهاد و در پنج‌سالگی چون شیرمردان شده بود و در ده‌سالگی کسی نمی‌توانست با او نبرد کند .روزی نزد مادر رفت و گفت: پدر من کیست ؟ اگر کسی بپرسد چه پاسخ دهم ؟ مادر گفت: تو پسر پهلوان پیلتن رستم هستی و از نوادگان سام و زال می‌باشی . نامه‌ای از رستم به او نشان داد با سه یاقوت رخشان و سه کیسه زر که پدرش زمانی که او به دنیا آمده بود فرستاده بود . تهمینه گفت افراسیاب نباید در این مورد چیزی بداند زیرا او دشمن پدرت است و اگر هم پدرت بداند که تو چنین یلی شده‌ای تو را نزد خودش می‌برد و من از دوری تو ملول می‌شوم . اما سهراب کفت : این سخنی نیست که آن را پنهان کنم و تو نباید این را پنهان می‌کردی . اکنون من از ترکان سپاهی آماده می‌کنم و به ایران می‌روم و کاووس را از تخت به زیر میاورم و طوس و گرگین و گودرز و گیو و گستهم و نوذر و بهرام را نابود می‌کنم و بعد رستم را به‌جای کاووس می‌نشانم سپس به توران رفته و افراسیاب را به زیر می‌کشم و تو را بانوی شهر ایران می‌کنم .سپس خواست اسبی پیدا کند که تهمینه به چوپان گفت : هرچه اسب هست بیار تا او انتخاب کند . اما هر اسبی می‌آوردند تاب تحمل دست سهراب را هم نداشت. یکی از دلیران آمد و گفت من کره‌ای از نژاد رخش دارم . سهراب شاد شد و آن اسب را آزمایش کرد و انتخاب نمود . سپس نزد شاه سمنگان رفت و از او کمک خواست و او نیز هرچه خواست به او داد و مجهز روانه‌اش کرد.
افراسیاب باخبر شد که سهراب کشتی بر آب انداخته است و لشکری جمع نموده و قصد جنگ با کاووس شاه را دارد . شاد شد و هومان و بارمان را با دوازده هزار سپاهی روانه کرد و به آن‌ها سپرد که نباید این پسر پدرش را بشناسد تا وقتی رودرروی هم قرار گرفتند اگر رستم کشته شد ما به‌راحتی ایران را به چنگ آوریم و سپس در یک‌شب سهراب را در خواب می‌کشیم اما اگر سهراب در نبرد کشته شد از رستم انتقام گرفته‌ایم . پس هومان و بارمان نزد سهراب رفتند با نامه‌ای از افراسیاب که در آن نوشته بود اگر ایران را به چنگ آوری دیگر سمنگان و ایران و توران یکی می‌شود و ما به تو کمک می‌کنیم .سپاهیان به‌سوی مرز ایران رفتند . دژی به نام دژ سپید بود که ایرانیان به آن دژ مستحکم امید زیادی داشتند و نگهبان آن‌هم هجیر بود . گژدهم که از بزرگان آن دژ بود پسری به نام گستهم داشت که هنوز کوچک بود و دختری سوارکار و نامدار به نام گردآفرید داشت . وقتی سهراب نزدیک دژ سپید رسید هجیر با اسب به نزد او تاخت . سهراب شمشیر کشید و از نام و نژادش پرسید .هجیر گفت : من در جنگ همتایی ندارم و نامم هجیر است و اکنون سر از تنت جدا می‌کنم. سهراب خندید و به‌سرعت جلو رفت و بعد از زدوخورد زیاد او را به زمین زد و خواست سرش را ببرد پس هجیر غمگین شد و از سهراب زنهار خواست . سهراب پذیرفت و او را بست . افراد دژ وقتی آگاه شدند که هجیر اسیر است نگران و افسرده شدند. وقتی دختر گژدهم از موضوع آگاه شد خود را آماده نبرد کرد و گیسوانش را زیر زره مخفی کرد و جنگجو طلبید . سهراب به جنگش آمد . ابتدا گردآفرید او را تیرباران کرد و سپس با نیزه باهم جنگیدند و گردآفرید نیزه‌ای به سهراب پرتاب کرد. سهراب خشمناک جلو آمد و با نیزه به کمربند گردآفرید زد و زره او را درید .گردآفرید تیغ کشید اما سهراب نیزه او را به دونیم کرد و خشمناک خود را از سرش درآورد به ناگاه گیسوان دختر پریشان شد . سهراب جا خورد و شگفت‌زده شد و با خود گفت: زنان ایرانی که این‌چنین هستند پس مردانشان چه هستند ؟ پس او را با بند بست و گفت که سعی نکن از من بگریزی. چرا با من قصد جنگ کردی ؟ تاکنون شکاری چون تو به دامم نیفتاده بود . گردآفرید به او گفت : ای دلیر دو لشکر نظاره‌گر ما هستند پس تو برای من ننگ و عیب مخواه .اکنون‌که دژ در تسخیر توست . پس لبخند معنی‌داری به سهراب زد و چشمانش سهراب را مسحور کرد . سهراب با او تا در دژ آمد و او را آزاد کرد . گردآفرید خود را در دژ انداخت و به بالای دژ رفت و ازآنجا به سهراب گفت :ای پهلوان توران برگرد . سهراب گفت : من بالاخره تو را به دست می‌آورم.ای ستمکار تو به من قول دادی پس پیمانت چه شد؟ گردآفرید خندید که ایرانیان همسر ترکان نمی‌شوند . من قسمت تو نیستم.


تو با این یال و کوپال همتایی بین پهلوانان نداری اما اگر شاه کاووس بفهمد که تو از توران سپاه آورده‌ای شاه و رستم خشمناک می‌شوند و تو تاب رستم را نداری و شکست می‌خوری .دریغ است که تو بمیری بهتر است به توران برگردی.

 

سهراب گفت : امروز گذشت ما فردا جنگ را از سر می‌گیریم و بالاخره من تو را به چنگ می‌آورم . وقتی سهراب برگشت گژدهم نامه‌ای برای کاووس نوشت که سپاه زیادی برای جنگ نزد ما آمده است با پهلوانی که سنش بیش از چهارده سال نیست و من تاکنون کسی مثل او راندیدم نامش سهراب است و درست مثل رستم است . او هجیر را شکست داد و الآن هجیر اسیر اوست . گژدهم نامه را به پیکی داد و گفت از راه زیر دژ برو تا کسی تو را نبیند و سپس خود گژدهم و دودمانش هم از همان راه فرار کردند . وقتی خورشید سر زد توران آماده جنگ شدند و سهراب نیزه به دست بر اسب نشست و در فکر آن بود که گردان لشکر را بگیرد و به بند بکشد اما وقتی قصد دژ کرد کسی را ندید و فهمید شبانه فرار کرده‌اند .سهراب در بدر به دنبال گردآفرید بود و افسوس می‌خورد که چنین تیکه زیبایی را از دست دادم . عجب آهویی از چنگم رها شد . ناگهانی آمد و دلم را ربود و رفت .سهراب همین‌طور خودش را می‌خورد و نمی‌خواست کسی به رازش پی ببرد ولی عشق پنهان نمی‌ماند چون از عشق دختر رنگ به چهره سهراب نمانده بود . هومان باتجربه فهمید که او عاشق شده است پس در فرصتی به او گفت : نباید بیهوده به کسی دل ببندی . پهلوان نباید فریب بخورد .الآن تمام یلان ایران به جنگ ما می‌آیند و تو اول این کار را تمام کن بعد سوی کار دیگر برو . تو وقتی جهان را گرفتی همه پریچهرگان از آن تو هستند . از این سخنان سهراب بیدار شد .
هومان افراسیاب را از فتح دژ سپید باخبر کرد و او شاد شد . اما وقتی کاووس باخبر شد با ناراحتی گیو را نزد رستم فرستاد و خواست تا رستم سریع نزد آن‌ها بیاید و کمکشان کند . وقتی گیو نزد رستم رسید و ماجرا را گفت : رستم تعجب کرد و گفت : چگونه ممکن است در میان ترکان چنین پهلوانی به وجود آید . من از دختر شاه سمنگان پسری دارم که هنوز کوچک است و چهارده سال بیش ندارد . رستم به گیو گفت : بیا تا به کاخ برویم و دمی بیاساییم پس به آنجا رفتند . دوباره گیو به او گفت کاووس به من گفته است در زابل نمانیم و فوراً به ایران برویم . رستم گفت امروز باشیم و فردا حرکت می‌کنیم اما روز بعد هم حرکت نکردند و روز سوم هم به رامش و مستی گذشت روز چهارم گیو گفت :اگر کاووس خشمناک شود کسی را نمی‌شناسد . رستم گفت : ناراحت مباش او به ما نمی¬شورد. پس رخش را زین کردند و سپاهی آراستند که پهلوان سپاه زواره بود .وقتی رستم به ایران رسید بزرگانی چون طوس و گودرز به استقبالش آمدند و وقتی نزد شاه رسیدند او عصبانی بود و بر سر گیو بانگ زد و بعد به رستم پرخاش کرد و سپس به طوس گفت :برو هردو را دار بزن . طوس دست تهمتن را گرفت پس رستم آشفته شد و به شاه گفت: همه کارهایت از دیگری بدتر است و شهریاری شایسته تو نیست . مصر و شام و هاماوران و روم و سگسار و مازندران خسته از شمشیر من هستند و همه بنده رخش منند پس دست طوس را پس زد و رفت و بر رخش نشست و کفت : اگر من خشمگین شوم کاووس و طوس کیستند که مرا به بندآورند ؟ من بنده شاه نیستم بلکه بنده خدا هستم . همه می‌خواستند مرا پادشاه کنند اما من قبول نکردم . اگر من تاج‌وتخت را می‌پذیرفتم تو به این بزرگی نمی‌رسیدی . من بودم که کیقباد را به تخت نشاندم و اگر او را به ایران نمی‌آوردم تو به این بزرگی نمی‌رسیدی.
اگر من به مازندران نمی‌آمدم و دیو سپید را نمی‌کشتم تو الآن در اینجا نبودی . سپس به بزرگان گفت : دیگر مرا در ایران نخواهید دید پس به فکر جانتان باشید که زورتان به سهراب نمی‌رسد . این را گفت و رفت .
بزرگان ناراحت شدند و به گودرز گفتند این گره به دست تو باز می‌شود . پس نزد شاه دیوانه برو و او را به راه بیاور .
گودرز نزد شاه رفت و گفت :چرا با رستم چنین رفتاری کردی؟ حالا بدون او ما از بین می‌رویم. شاه پشیمان شد پس گفت : تو نزد او برو و به نرمی او را بیاور. گودرز با سران سپاه به دنبال رستم رفتند و گفتند : تو می‌دانی که کاووس مغز ندارد . او می‌گوید و پشیمان می‌شود اگر تو از شاه ناراحت هستی ایرانیان که گناهی ندارند . رستم گفت: من از کاووس بی‌نیازم و دیگر با او کاری ندارم . گودرز بازهم با او صحبت کرد و نرمش کرد و گفت: ننگ است که توران به ما غلبه کنند . رستم گفت:می‌دانی که من از جنگ فرار نمی‌کنم و بااینکه شاه قدر مرا نمی‌داند بازمی‌گردم. وقتی رستم برگشت شاه از او پوزش خواست و گفت: که تندی سرشت من شده است . من از این دشمن جدید ناراحت بودم و چون دیرکردی ناراحت شدم وگرنه پشت‌گرمی من به توست و من پشیمان هستم از اینکه تو را آزردم. رستم پاسخ داد : ما همه بنده شاه و گوش‌به‌فرمانت هستیم .


شاه گفت : بهتر است امروز را جشن بگیریم و فردا آماده نبرد شویم . وقتی خورشید سر زد کاووس دستور داد که حرکت کنند تا اینکه به دژ سپید رسیدند . سهراب سپاه ایران را دید . سپاهی که انتها نداشت . هومان از ترس آه کشید . سهراب گفت: نباید ترسید چون در این میان کسی که همتای من باشد نیست و من فرد نامداری نمی‌بینم .
صبحگاه تهمتن نزد کاووس رفت و اجازه خواست تا ببیند که این پهلوان کیست . رستم جامه ترکان پوشید و نزدیک دژ شد و صدای ترکان را می‌شنید پس داخل شد .
زمانی که سهراب می‌خواست به رزم برود تهمینه برادرش ژنده رزم را با او فرستاد تا پدرش را به او بشناساند . پس رستم سهراب را دید که در یک‌طرفش ژنده رزم و طرف دیگر هومان و بارمان بودند ژنده رزم برای کاری بیرون رفت و در تاریکی رستم را دید و به او گفت کیستی ؟ در روشنی بیا تا ببینمت . رستم مشتی بر گردن او زد و او در دم جان داد .
سهراب که منتظر ژنده رزم بود به دنبالش فرستاد . خبر آوردند که او مرده است . سهراب ناراحت شد و به بزرگان گفت :معلوم است که دشمن در میان ماست . سهراب قسم خورد که انتقام ژنده رزم را از ایرانیان بگیرد . وقتی رستم به سپاه ایران رسید درراه گیو را دید که پاسداری می‌دهد . گیو خروشید : کیستی؟ رستم خندید . گیو گفت کجا رفته بودی؟ پس رستم موضوع را تعریف کرد . روز بعد که خورشید سر زد سهراب خفتان پوشید و با مغفر و تیغ هندی به راه افتاد و در بلندی ایستاد تا سپاه ایران را ببیند پس هجیر را به نزد خود طلبید و از او خواست تا باصداقت پاسخش را بدهد و هجیر هم پذیرفت .سهراب از شاه و گیو و طوس و گودرز و گستهم و بهرام و رستم نشانی خواست و گفت :آن‌ها را به من نشان بده . بعد پرسید آنکه در قلب سپاه است کیست ؟ هجیر گفت : او کاووس شاه است. بعد از راست سپاه پرسید . هجیر پاسخ داد: او طوس نوذر است . سهراب گفت : او که در سراپرده سرخ است کیست ؟ هجیر گفت: او گودرز است . سهراب پرسید آنکه در سراپرده سبز است کیست؟ هجیر با خود فکر کرد اگر رستم را به او بشناسانم ممکن است ناگاه به‌طرف او رود و دمار از روزگارش درآورد پس هجیر گفت : او نیک‌خواهی از چین است که به‌تازگی نزد شاه آمده است . سهراب نامش را پرسید و او گفت: چون من مدت‌هاست که در این دژ هستم و او بعد از رفتن من نزد شاه آمده است نامش را نمی‌دانم.
سهراب از هجیر خواست تا رستم را به او نشان بدهد ولی او گفت که او اینجا نیست اگر بود تو از هیکل و یال و کوپالش او را می‌شناختی و می‌فهمیدی نمی‌توانی از پس او برآیی.
سهراب عزم جنگ کرد و تا قلب سپاه کاووس رفت و به شاه گفت : چرا نام خود را کاووس کی نهادی؟ تو که قدرت جنگ با شیران را نداری. من در شبی که ژنده رزم کشته شد قسم خوردم که از ایرانیان کسی را باقی نگذارم و کاووس را به دار بزنم . از سپاه ایران کسی یارای پاسخ دادن نداشت .
کاووس طوس را نزد رستم فرستاد و گفت که من همتای او کسی را ندارم و تو باید به کمکمان بشتابی رستم پس از دریافت پیام به طوس گفت : هر وقت شاه مرا خواسته به خاطر جنگ‌هایش بوده است و من از کاووس جز رنج ندیده‌ام .
رستم ببر بیان پوشید و بر رخش نشست و زواره را به‌جای خود در سپاه قرارداد. وقتی رستم به نزدیک سهراب رسید گفت: ازاینجا به‌سوی دیگر رویم و بجنگیم. سهراب پذیرفت و تقاضای جنگ تن‌به‌تن کرد و گفت : تو فرسوده‌ای و توان جنگ با مرا نداری . رستم گفت: آرام باش . بسی دیوان که به دست من تباه شدند پس صبر کن تا مرا در جنگ ببینی.دلم به حالت می‌سوزد و نمی‌خواهم تو را بکشم . ناگاه سهراب پرسید : تو کیستی و از چه نژادی هستی؟ من فکر کنم تو رستم باشی . رستم گفت : نه من رستم نیستم .

 


هر دو به آوردگاه رفتند و با شمشیر به جنگ پرداختند . تیغ‌ها ریزریز شد پس با عمود باهم جنگیدند . عمودها هم شکست و زره‌های هردو پهلوان پاره شد . تنهایشان پر از عرق و لب‌هایشان خشک بود .همانا حیوانات بچه‌های خود را می‌شناسند اما انسان فرزند خود را با دشمن فرق نمی‌گذارد .
رستم با خود گفت : تاکنون نهنگی چون او ندیدم . جنگ دیو سپید در برابر این جنگ هیچ است. پس هردو به‌سوی هم تیر انداختند ولی زره مانع تیر می‌شد پس تصمیم گرفتند کشتی بگیرند اما بی‌فایده بود .
سهراب با گرز به کتف رستم زد که او از درد به خود پیچید اما بالاخره چون دیدند از پس هم برنمی‌آیند رستم به سپاه توران زد و سهراب هم به سپاه ایران حمله کرد و بسیاری از سپاهیان را کشتند اما رستم فکر کرد ممکن است به کاووس زیانی برسد پس غرید و به سهراب گفت : چرا جنگ با من را رها کردی ؟ سهراب گفت : تو ابتدا به توران حمله بردی.
رستم گفت شب شده است فردا باهم کشتی می‌گیریم پس وقتی برگشتند سهراب به هومان گفت که فردا حساب او را می‌رسم .رستم نیز ابتدا با گیو درباره قدرت سهراب سخن گفت و بعد نزد برادرش رفت پس از صرف غذا و آب به زواره گفت : اگر من فردا کشته شدم ناراحت مشو و قصد جنگ با آن‌ها را مکن و به زابل نزد زال و رودابه برو و آن‌ها را دلداری بده و بگو نریمان و سام و فریدون و جم همه مردند بالاخره روز مرگ هرکسی فرامی‌رسد و کسی جاودان نیست .
خورشید که سر زد تهمتن ببر بیان پوشید و به دشت نبرد رفت . سهراب به هومان گفت : هرچه بیشتر به او نگاه می‌کنم فکر می‌کنم که او خود رستم است و من نباید با او بجنگم .هومان گفت : من بارها با رستم جنگیده‌ام او رستم نیست .
سهراب خفتان پوشید و به دشت نبرد آمد و باروی شاد به رستم گفت : دیشب چطور گذشت ؟ بیا بنشین باهم صحبت کنیم و دل از جنگ بشوییم . من دلم به تو کشیده می‌شود . من از نام تو بسیار پرسیدم اما نام تو را به من نگفته‌اند پس تو نامت را پنهان مکن .
رستم گفت : دیشب سخن از کشتی گرفتن بود من فریب سخنان تو را نمی¬خورم پس به کشتی گرفتن پرداختند و تا مدتی باهم در نبرد بودند که بالاخره سهراب کمربند رستم را گرفت و او را به زمین زد و خنجر کشید اما رستم گفت: رسم این است که کسیکه شخصی را به زمین می‌زند بار اول سرش را نمی‌برد بلکه بار دوم که او را زمین زد این کار را می‌کند .سهراب قبول کرد چون هم دلیر و هم جوانمرد بود . هومان از نبرد آن‌ها پرسید و سهراب هرچه گذشته بود را بازگفت . هومان گفت: اشتباه کردی او تو را گول زد . نباید به دشمن فرصت دهی .
سهراب گفت دیر نشده است حالا می‌بینی با او چه می‌کنم. وقتی رستم از چنگ سهراب رها شد به‌طرف آب رفت و سپس نزد خدا نیایش کرد و به یاد سال‌های گذشته افتاد که نیروی زیادش باعث دردسرش می‌شد و ازخداخواسته بود از نیرویش بکاهد اما حالا که در برابر سهراب قرارگرفته بود گفت: ای خدا همان نیروی گذشته‌ام را به من بازگردان .
دوباره به‌سوی میدان جنگ رفت و باهم گلاویز شدند این بار رستم سهراب را به زمین زد پس خنجر کشید و سینه او را درید .

سهراب در آخرین دقایق زندگی گفت : مادرم نشان پدرم را به من داد ولی من جانم به لبم رسید و او را ندیدم ولی تو بدان پدرم هر جا که باشد انتقام خون مرا از تو می‌گیرد چون بالاخره این خبر به رستم می‌رسد .
وقتی رستم این سخن را شنید چشمش تیره شد و مدهوش به او گفت : از رستم چه نشان‌داری؟ رستم من هستم پس نعره زد و گریان شد و موی از سر کند . وقتی سهراب دانست که او رستم است گفت : بند جوشن مرا بازکن و مهره خودت را که به مادرم دادی ببین . رستم اشک می‌ریخت ولی سهراب به او گفت : جای گریه نیست حالا که من می‌میرم ترکان هم کارشان تمام است کاری کن که شاه قصد جنگ باآنها را نکند که آن‌ها به خاطر من به جنگ آمدند


سپاه ایران نگران رستم بود .رستم خروشان و نالان بر رخش نشست و نزد سپاه آمد . سپاهیان با دیدن او شاد شدند ولی از ناراحتی او تعجب کردند . زواره از او سؤال کرد : چه شده است؟ رستم ماجرا را بازگفت و توسط برادرش به هومان پیام داد: من با تو جنگ ندارم اما تو بودی که باعث مرگ پسرم شدی . هومان پاسخ داد : من گناهی ندارم هجیر بود که تو را به او نشناساند . رستم عصبانی نزد هجیر رفت و خواست سرش را ببرد اما بزرگان واسطه شدند و او را از مرگ نجات دادند . رستم خنجر کشید که سر خودش را ببرد اما بزرگان به پایش افتادند و گودرز گفت : چه فایده که تو بمیری اگر پسرت عمرش باقی باشد زنده می‌ماند اما اگر رفتنی باشد خوب چه کسی است که در دنیا جاودان باشد؟ رستم به گودرز گفت : نزد کاووس برو و بگو از نوشدارویی که در گنجینه خود دارد با جامی از می برای من بفرستد تا شاید سهراب زنده بماند . گودرز پیام رستم را به کاووس داد اما کاووس گفت : البته رستم پیش من محترم است اما من نباید کاری کنم که از دشمنم دوباره به من بد برسد . یادت هست او می‌گفت : کاووس کیست ؟ و با من به زشتی یادکرد؟
آیا یادت رفته که سهراب می‌گفت : ایرانیان را می‌کشم و سر کاووس را به دار می‌زنم اگر او زنده بماند نمی‌توانم مهارش کنم پس گودرز برگشت و سخنان کاووس را گفت و گفت :تو باید خودت نزد او بروی . در همین زمان خبر رسید که سهراب مرد و دیگر به چیزی جز تابوت نیاز ندارد .
رستم خروشید و مویه کرد و از اسب پیاده شد و خاک‌برسر می‌ریخت و گفت: چه‌کار کردم اگر مادرش بفهمد به او چه بگویم؟ کدام پدر چنین کاری می‌کند ؟
کاووس وقتی باخبر شد نزد رستم رفت و او را دلداری داد که : نباید دل به دنیا ببندیم عاقبت همه ما مرگ است .من وقتی او را دیدم گفتم که او شبیه ترکان نیست . حالا کاری است که شده و گریه سودی ندارد .
رستم گفت : او مرده است . تو دیگر به جنگ ادامه نده و به ترکان کاری نداشته باش . شاه گفت : اگرچه آن‌ها به من بد کردند ولی چون تو عزم جنگ نداری من قبول می‌کنم .
شاه به‌سوی ایران روانه شد و رستم با سپاهش به زابل رفت . وقتی به زابل رسیدند بزرگان بر سر خاک می‌ریختند .زال که تابوت را دید پیاده شد . رستم با جامه دریده نزد او آمد و گفت: ببین گویی سام سوار است که در تابوت خوابیده است . زال اشک می‌ریخت و رستم می‌گفت : تو رفتی و من خوار و زار ماندم . وقتی رودابه تابوت سهراب را دید به گریه افتاد و نالان شد. وقتی همه بر و قامت و یال و موی سهراب را می‌دیدند از خود بیخود شده و اشک می‌فشاندند. چندین روز بر رستم گذشت و او همچنان در غم و درد می‌سوخت .

جهان را بسی هست زین سان به یاد
بسی داغ بر جان هرکس نهاد
پس خبر به توران رسید که سهراب کشته شد وقتی شاه سمنگان و تهمینه خبر را شنیدند جامه بر تن دریدند و نالان شدند و تهمینه مویه‌کنان می‌گفت :
چرا آن نشانی که مادرت داد
ندادی برو برنکردیش یاد
نشان داده بود از پدر مادرت
ز بهر چه نامد همی باورت
کنون مادرت ماند بی تو اسیر
پر از رنج و تیمار و درد و زحیر
چرا نامدم با تو اندر سفر
که گشتی بگردان گیتی سحر
مرا رستم از دور بشناختی
ترا با من ای پور بنواختی

 

پس سر اسب پسرش را گرفت و گاهی بر سرش بوسه می‌زد و رویش را به سم‌هایش می‌مالید.دستور داد درودیوار را سیاه کنند و روز و شب‌کارش ناله و مویه بود و بالاخره یک سال پس از مرگ سهراب در غم او بود .
دل اندر سرای سپنجی مبند
سپنجی نباشد بسی سودمند



:: موضوعات مرتبط: داستانهای شاه نامه , ,
:: برچسب‌ها: داستانهای شاهنامه فردوسی, رستم و سهراب ,
:: بازدید از این مطلب : 846
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

جنگ هفت گردان

روزی رستم جشنی ترتیب داد و بزرگان و پهلوانان را دعوت کرد . پهلوانانی چون طوس و گودرز و کشواد و بهرام و گیو و گرگین و زنگه شاوران و گستهم و خراد همگی حاضر بودند و چون مدتی گذشت در حالت مستی روزی گیو گفت : اگر قصد شکار داری به شکارگاه افراسیاب رویم و گورخر شکار کنیم . رستم پذیرفت و چون سحرگاه شد به شکار رفتند و بسیار شکار کردند و یک هفته به رامش پرداختند . روز هشتم رستم گفت : افراسیاب حتماً از وجود ما مطلع شده است و ممکن است به جنگ ما بیاید پس باید دیده‌بانی بگذاریم که اگر آمد ما را باخبر کند . گرازه دیده‌بانی را به عهده گرفت .
از آن‌سو افراسیاب با بزرگان گفت : اگر این یلان را به چنگ آوریم دیگر کار کاووس ساخته است و گویی ایران را به دست آورده‌ایم . باید به ناگاه به آن‌ها حمله کنیم . پس با سی هزار شمشیرزن به راه افتادند . گرازه دید که دشتی پر از سپاه تورانیان پیش می‌آیند پس به رستم خبر داد . رستم خندید که نترس پیروزی با ماست بیشتر از صدهزارتا که نیستند . اگر افراسیاب به این‌سوی آب بیایند روزگار او را تباه می‌کنم . پس باده در دست به طوس اشاره کرد اما او گفت :الآن زمان می نوشیدن نیست و باید جنگید. رستم به‌سلامتی برادرش زواره می‌نوشید . گیو به رستم گفت : من می‌روم تا نگذارم افراسیاب به این‌سوی آب آید اما دید سپاهیان ازآب‌گذشته‌اند . پیکی نزد رستم فرستاد و او را باخبر کرد. رستم ببر بیان پوشید و به راه افتاد و پهلوانان هم در پشتش روان بودند .
در کارزار فراوان از تورانیان کشته شدند . در سویی که گرگین و میلاد می‌جنگیدند از تورانیان پهلوانی بود به نام گرزم که گرگین وقتی او را دید و به او تیراندازی کرد او سپر گرفت و به‌سوی او تاخت و نیزه‌ای به اسب او زد که گرگین از اسب به زمین افتاد . گیو که چنین دید آمد و کمربند گرزم را گرفت و او را از جا بلند کرد و دونیمش نمود سپس گیو نعره زد و به افراسیاب گفت : ای ترک بدبخت گمنام آیا از نیروی پهلوانان ایران آگاهی نداری؟
از سوی دیگر رستم گفت: آیا نمی‌دانی که جایی که من باشم نه لشکری می‌ماند و نه تاج‌وتختی ؟ ما تورانیان را مرد نمی‌دانیم که همه یکسره زنند و تو ای ترک بد نژاد برای جنگ با مردان ساخته نشده‌ای برو مانند زنان پنبه و دوک دست بگیر . افراسیاب وقتی این سخنان را شنید ترسید و به جنگ کردن شتابی نداشت پس به پیران گفت : ما که در جنگ همیشه چون شیر بودیم چرا حالا روباه شده‌ایم ؟ برو اگر پیروز شدی ایران از آن توست . پیران با سپاهش چون آتش نزد رستم رفت و رستم خشمناک تعداد زیادی از آنان را تلف کرد و پیران شکست‌خورده بازگشت .
افراسیاب به بزرگان گفت : اگر این جنگ ادامه یابد چیزی از ما نمی‌ماند ما به نامداری احتیاج داریم که رستم را به خاک درآورد . دلیری به نام پیلستم که پسر ویسه و برادر پیران بود جلو آمد و اجازه نبرد خواست و بعد با خشم به قلب سپاه تاخت تا به گرگین رسید و تیغی بر سر اسبش زد وقتی گستهم چنین دید آمد و با او درآویخت و هرچه به کمربند او نیزه زد گزندی به او نیامد اما پیلستم تیغی بر سر خود او زد که خود از سرش افتاد . زنگه شاوران که چنین دید به کمکش آمد و به پیلستم حمله کرد اما پیلستم برگستوان او را هم چاک‌چاک کرد . گیو غرید و به یاری سه پهلوان آمد و با پیلستم برآویخت و جنگ سختی درگرفت . پیران وقتی دید برادرش تنها شده است به یاری او رفت و به گیو گفت : شما چهار نفر هنری ندارید که با یک نفر می‌جنگید. پس رستم از آن‌سو به کمک آمد و به‌سوی پیلستم تاخت بطوریکه پیلستم مجبور به فرار شد و تعدادی از تورانیان هم کشته شدند وقتی افراسیاب چنین دید پرسید : الکوس جنگی کجاست؟ الکوس آمد و گفت : اگر شهریار دستور دهد من دمار از روزگار آنان درمی‌آورم . افراسیاب تائید کرد و الکوس به‌پیش رفت . در برابرش زواره را دید فکر کرد رستم است با او برآویخت و نیزه زواره را به دونیم کرد و زخمی بر زواره زد که او بی‌هوش شد . الکوس از اسب پایین آمد تا سرش را ببرد اما وقتی رستم برادرش را دید نتوانست تحمل کند و مانند آتش به‌سوی او شتافت و غرید . الکوس زود بر اسب نشست و گفت : رستم تویی ؟ من فکر کردم اوست .
الکوس با رستم برآویخت و نیزه‌ای بر کمربندش زد اما نتوانست کاری از پیش ببرد پس نیزه‌ای بر سرش زد و مغفرش را غرق در خون کرد . وقتی افراسیاب چنین دید به لشکریان گفت :همگی حمله برید پس همه تورانیان حمله بردند و یلان سپاه هم به نبرد با آن‌ها پرداختند و بسیاری از آنان را کشتند . افراسیاب که چنین دید قصد فرار کرد . رستم با رخش به دنبالش روان شد وقتی به نزدیک شاه توران رسید کمندی گرفت و خواست کمرش را به بند آورد اما افراسیاب از کمند او گریخت و از آب گذشت و فرار کرد .
نامه‌ای به کاووس شاه نوشتند و ماجرا را بازگفتند و گرگین نامه را برد . رستم و پهلوانان دو هفته شاد آنجا آسودند و هفته سوم نزد شاه رفتند



:: موضوعات مرتبط: داستانهای شاه نامه , ,
:: برچسب‌ها: جنگ هفت گردان ,
:: بازدید از این مطلب : 1501
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

گمراهی کاووس توسط ابلیس و به آسمان رفتن کاووس


روزی ابلیس با دیوان مشورت کرد و گفت : باید کسی پیدا شود و کاووس را به بیراهه بکشاند.دیوان از ترس چیزی نگفتند پس دیو دژخیمی بپا خواست و اظهار آمادگی کرد و خود را به شکل غلامی درآورد و وقتی شاه مشغول شکار بود به دست‌بوس او رفت و دسته‌گلی به او داد و شروع به تعریف از او کرد و گفت: فر و شکوه تو را هیچ‌کس ندارد . تو چون جمشید شده‌ای و فقط یک‌چیز کم داری و آن دانستن راز شب و روز و ماه و خورشید است پس باید آسمان را به تسخیر خود درآوری .
این سخنان موردپسند شاه قرار گرفت و توجه نداشت که همه‌چیز در جهان مسخر خداست. شاه از دانشمندان خود پرسید : از زمین تا آسمان چقدر راه است ؟ ستاره‌شناسی گفت :شبانه باید به آشیانه عقاب بروند و بچه عقاب‌هایی بیاورند و آن‌ها را پرورش دهند .شاه پذیرفت .
عقاب‌ها را آوردند و چون نیرومند شدند تختی ساختند و به چهار عقاب بستند و کاووس در آن نشست و به آسمان رفت اما وقتی نیروی عقاب‌ها تحلیل یافت از آسمان سرنگون شدند و در بیشه‌های آمل به زمین افتاد . با زاری به درگاه خدا استغاثه کرد و پوزش خواست . پس رستم و گیو و طوس باخبر شدند .
گودرز به رستم گفت : من تاج‌وتخت و شاه زیاد دیده‌ام ولی خودکامه‌تر و دیوانه‌تر از کاووس ندیده‌ام گویی مغز در سر ندارد .
رستم و پهلوانان شاه را یافتند و نکوهشش کردند و گودرز گفت: تو به‌راحتی جای خود را به دشمن می‌دهی تاکنون سه بار به بلا افتاده‌ای و هنوز دست‌بردار نیستی . یک‌بار در جنگ مازندران و یک‌بار در جنگ هاماوران و حالا هم قصد آسمان کردی . عاقل باش .
کاووس شرمزده شد و وقتی به پارس رسید تا چهل روز نزد یزدان به خاک افتاده بود و از شرم از کاخ بیرون نرفت تا خداوند او را ببخشد . بعدازآن دوباره بر تخت نشست و به عدل و داد رفتار می‌کرد و طوس و رستم همیشه یاور او بودند .



:: موضوعات مرتبط: داستانهای شاه نامه , ,
:: برچسب‌ها: گمراهی کاووس توسط ابلیس و به آسمان رفتن کاووس ,
:: بازدید از این مطلب : 984
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 آذر 1394 | نظرات ()