|
|
غول چراغ جادو و آرزوی مدیر شرکت
یه روز مسؤول فروش، منشی دفتر و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند. یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و غول چراغ ظاهر میشه. غول میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم. منشی می پره جلو و میگه: اول من! اول من! من می خوام که توی باهاماس باشم، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم... پوووف! منشی ناپدید میشه. بعد مسئول فروش می پره جلو و میگه: «حالا من ، حالا من! من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم، یه ماساژور شخصی داشته باشم و یه منبع بی انتهای نوشیدنی خنک داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»… پوووف! مسئول فروش هم ناپدید میشه. بعد غول به مدیر میگه: حالا نوبت توئه. مدیر میگه: من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن!
:: موضوعات مرتبط:
پست های عاشقانه ,
,
:: برچسبها:
غول چراغ جادو و آرزوی مدیر شرکت ,
:: بازدید از این مطلب : 969
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : جمعه 27 آذر 1394 |
نظرات ()
|
|
نگاهی به زندگی موسس مرع کنتاکی
هارلند دیوید ساندرز معروف به کلنل ساندرز از لحاظ ثروت و هوش یک فرد معمولی بود اما او مهارت، یقین و پشتکار داشت. در شش سالگی پدرش از دنیا رفت و ناگزیر مادرش مشغول به کار شد. در نتیجه این ساندرز بود که میبایست برای خانواده آشپزی کند. او ده سال داشت که اولین شغل خود را با حقوق ماهیانه دو دلار در یک مزرعه در نزدیکی خانهشان آغاز کرد . پانزده ساله بود که راننده تراموا شد؛ در شانزده سالگی نیز در کوبا سرباز بود. از آن به بعد در نقش های مامور آتش نشانی راه آهن ، مسئول فروش بیمه ، کارگر کشتیهای کوچک بخاری ، فروشنده لاستیک و کارگر پمپ بنزین فعالیت کرد. در سن چهل سالگی ساندرز برای مشتریان یک پمپ بنزین و فروشگاه میان راهی در کوربین در ایالت کنتاکی خوراک مرغ درست میکرد.کم کم روش پخت مرغ خود را که از یازده ادویه بهره میبرد به حد عالی رساند. ساندرز که از کودکی به آشپزی پرداخته بود هم استعداد خوبی در این کار پیدا کرده بود و هم کنجکاوی کودکانه آن دوران، هنوز هم در کار او به جای مانده بود. او مرغ را در اجاق فشاری، که غذا را با فشار بخار طبخ مینمود، درست می کرد.بدین ترتیب هم سرعت پخت بالاتر می رفت هم طعم متفاوت و لذیذ تری پیدا می کرد این محبوبیت تا جایی بود که فرماندار ایالت، نشان افتخاری «کلنل کنتاکی» را به او اعطا نمود ، او خود را از آن پس «کلنل» میخواند. او که ازکیفیت و امتیاز مرغ سرخ کرده خود مطمئن بود ، از 1952 شروع به بازاریابی برای محصول خود کرد. ساندرز 65 ساله با ماشین خود به سراسر کشور سفر کرد و به رستورانهای مختلف سر میزد و برای رییس و کارمندان آنها مرغ خود را درست میکرد. اگر کلنل نشانهای از رضایت در آنها میدید، پیشنهاد خود را ارائه میداد: پ نج سنت به ازای هر مرغی که فروخته میشود. معروف است که کلنل ساندرز هزار و نه بار جواب منفی شنید؛ اما او ناامید نشد و عاقبت هزار و دهمین نفر در سالت لیک سیتی دستور غذای او را پذیرفت و کسب و کار او آغاز گردید. او به این کار ادامه داد و کم کم تعداد رستورانهایی که پیشنهاد او را پذیرفتند افزایش یافتند. طولی نکشید که مرغ سوخاری کنتاکی به یکی از بزرگترین غذاهای فوری موجود تبدیل شد تا سال 1964 او با بیش از 600 رستوران در آمریکا و کانادا قرارداد بسته بود. سرانجام در این سال او امتیاز مرغ کنتاکی را به قیمت 2 میلیون دلار به جمعی از سرمایهداران واگذار کرد.. سالانه بیش از یک میلیارد مرغ کنتاکی در آمریکا و بیش از هشتاد کشور دنیا برای مشتریان سرو میشود. پیرمرد 65 سالهای که با چک تامین اجتماعی خود به مبلغ 105 دلار روزگار میگذراند، توانسته بود با مهارت و ابتکار خود بر رژیم غذایی مردم جهان تاثیری شگرف بگذارد، زندگی و درآمد خود را بهبود بخشد و نیز کسب و کار راهاندازی کند که اکنون از قیمتی حدود یک میلیارد دلار برخوردار است.
:: موضوعات مرتبط:
حکایت ,
,
:: برچسبها:
گاهی به زندگی موسس مرع کنتاکی ,
:: بازدید از این مطلب : 900
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : جمعه 27 آذر 1394 |
نظرات ()
|
|
لعنتےاز تو نوشتم واز احساسم بہ تو
میدانم دیگرحتےدرخیالت هم جاےندارم
من برایت نوشتمو
غریبہ هالایک زدنندو تو چه میدانےکہ
هرنوشتہ ام آتشے بودبرپیـــــکر
نیم سوختہ ے من
اینــــ دل نوشــــــتہ هـــاا
نہ... نہ... ببخشید
ايندردنوشتہ ها
نہ دلنشين اند نہ زيبا
اينها يک مشت حرف زخم خورده ےبغض دارندکہ نشانے دردناک
از يک عشق ناکام دارندکہ
تنها مخاطبش
در ادامه......................
:: موضوعات مرتبط:
پست های عاشقانه ,
,
:: برچسبها:
پست های عاشقانه ,رومانتیک ,عکس عاشقانه ,جوک مورد داشتیم,جوک جدید,جوک ضد حال,چوک ضد دختر,جوک ضد پسر,پیامک جدید,داستان,جوک کولر,جوک یارانه,حکایت,جوک منحرفی زشت,پیامک عرفانی -SMS mystical,جوک داعش,پیامک استقلالی تاج,پست های عاشقانه,جوک ایرانسل,جوک پسته,جوک حمید معصومی نژاد,جوک شامپو پرژک,اس ام اس,sms,اس ام اس خنده دار,اس ام اس عرفانی ,اس ام اس منحرفی داستان مرد گوژپشت ,joke,داستان وحکایت های شیرین ,
:: بازدید از این مطلب : 974
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : جمعه 27 آذر 1394 |
نظرات ()
|
|
آیا ﻣﻴﺪﺍﻧﺴﺘﻴﺪ ساکنان کره ی مریخ ﻭﻗﺘﻲ ﭘﺎﺷﻮﻥ ﭘﻴﭻ ﻣﻴﺨﻮﺭﻩ
ﺯﻣﻴﻦ ﻧﻤﻴﺨﻮﺭﻥ؟
ﻣﺮﻳﺦ ﻣﻴﺨﻮﺭﻥ!
نه خدایی میدونستید؟؟؟ این اطلاعاتو مفت میزارم دم دستتون یاد بگیرین دیگه!
:: موضوعات مرتبط:
استاتوس های فیس بوکی ,
,
:: برچسبها:
جوک جدید 26/9/94 جوک مورد داشتیم,جوک جدید,جوک ضد حال,چوک ضد دختر,جوک ضد پسر,پیامک جدید,داستان,جوک کولر,جوک یارانه,حکایت,جوک منحرفی زشت,پیامک عرفانی -SMS mystical,جوک داعش,پیامک استقلالی تاج,پست های عاشقانه,جوک ایرانسل,جوک پسته,جوک حمید معصومی نژاد,جوک شامپو پرژک,اس ام اس,sms,اس ام اس خنده دار,اس ام اس عرفانی ,اس ام اس منحرفی داستان مرد گوژپشت ,joke,داستان وحکایت های شیرین ,
:: بازدید از این مطلب : 827
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : پنج شنبه 26 آذر 1394 |
نظرات ()
|
|
"این متن رو به افتخار یکی از دوستان علاقه مند به ادبیات روسیه میزارم"
« آنتون پاولوويچ چخوف نويسنده توانای روسيه ڪه 29 ژانویه 1860 به دنيا آمد . این داستان ڪوتاهش عجیب شبیه زندگی ماست .»"
همين چند روز پيش ، "يوليا واسيلی اونا " پرستار بچههايم را به اتاقم دعوت ڪردم تا با او تسويه حساب ڪنم . به او گفتم : - بنشينيد يوليا . میدانم ڪه دست و بالتان خالی است ، اما رو در بايستی داريد و به زبان نمیآوريد . ببينيد ، ما توافق ڪرديم ڪه ماهی سی روبل به شما بدهم . اين طور نيست ؟ - چهل روبل . - نه من يادداشت ڪردهام . من هميشه به پرستار بچههايم سی روبل میدهم . حالا به من توجه ڪنيد . شما دو ماه برای من ڪار ڪرديد . - دو ماه و پنج روز دقيقا . - دو ماه . من يادداشت ڪردهام ، ڪه میشود شصت روبل . البته بايد نه تا يڪشنبه از آن ڪسر ڪرد . همانطور ڪه میدانيد يڪشنبهها مواظب " كوليا " نبودهايد و برای قدم زدن بيرون میرفتيد . به اضافه سه روز تعطيلی ... " يوليا واسيلی اونا " از خجالت سرخ شده بود و داشت با چينهای لباسش بازی میڪرد ولی صدايش در نمیآمد . - سه تعطيلی . پس ما دوازده روبل را برای سه تعطيلی و نه يڪشنبه میگذاريم ڪنار ... " كوليا " چهار روز مريض بود . آن روزها از او مراقبت نڪرديد و فقط مواظب "وانيا " بوديد . فقط " وانيا " و ديگر اين ڪه سه روز هم شما دندان درد داشتيد و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچهها باشيد . دوازده و هفت میشود نوزده . تفريق ڪنيد . آن مرخصیها ، آهان شصت منهای نوزده روبل ميماند چهل و يڪ روبل . درسته ؟ چشم چپ يوليا قرمز و پر از اشڪ شده بود . چانهاش میلرزيد . شروع ڪرد به سرفه ڪردنهای عصبی . دماغش را بالا ڪشيد و چيزی نگفت .
... و بعد ، نزديڪ سال نو ، شما يڪ فنجان و يڪ نعلبڪی شڪستيد . دو روبل ڪسر ڪنيد . فنجان با ارزشتر از اينها بود . ارثيه بود . اما ڪاری به اين موضوع نداريم . قرار است به همه حسابها رسيدگی ڪنيم و ... اما موارد ديگر ... به خاطر بیمبالاتی شما " كوليا " از يڪ درخت بالا رفت و ڪتش را پاره ڪرد . ده تا ڪسر ڪنيد ... همچنين بیتوجهی شما باعث شد ڪلفتخانه با كفشهای " وانيا " فرار ڪند . شما میبايست چشمهايتان را خوب باز میڪرديد . برای اين ڪار مواجب خوبی میگيريد . پس پنج تاي ديگر ڪم میڪنيم ... دردهم ژانويه ده روبل از من گرفتيد ... يوليا نجوا ڪنان گفتد: من نگرفتم .
- اما من يادداشت ڪردهام ... خيلی خوب . شما شايد... از چهل و يڪ روبل ، بيست و هفت تا ڪه برداريم ، چهارده تا باقی میماند . چشمهايش پر از اشڪ شده بود و چهرهعرق ڪردهاش رقتآور به نظر میرسيد.
در اين حال گفت : - من فقط مقدار ڪمی گرفتم ... سه روبل از همسرتان گرفتم نه بيشتر . - ديدی چه طور شد ؟ من اصلا آن سه روبل را از قلم انداخته بودم . سه تا از چهارده تا ڪم میڪنيم . میشود يازده تا... بفرمائيد ، سه تا ، سه تا ، سه تا ، یڪی و یڪی . يازده روبل به او دادم . آنها را با انگشتان لرزان گرفت و توی جيبش ريخت و به آهستگي گفت : - متشڪرم .
جا خوردم . در حالی ڪه سخت عصبانی شده بودم شروع ڪردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق و پرسيدم : - چرا گفتی متشڪرم ؟ - به خاطر پول . - يعنی تو متوجه نشدی ڪه دارم سرت ڪلاه میگذارم و دارم پولت را میخورم !؟ تنها چيزی ڪه میتوانی بگويی همين است ڪه متشڪرم ؟! - در جاهای ديگر همين قدرهم ندادند . - آنها به شما چيزی ندادند ! خيلی خوب . تعجب ندارد . من داشتم به شما حقه میزدم . يڪ حقه ڪثيف . حالا من به شما هشتاد روبل میدهم . همهاش در اين پاڪت مرتب چيده شده ، بگيريد ... اما ممڪن است ڪسی اين قدر نادان باشد ؟ چرا اعتراض نڪرديد ؟ چرا صدايتان در نيامد ؟ ممكن است ڪسی توی دنيا اينقدر ضعيف باشد ؟ لبخند تلخی زد كه يعنی " بله ، ممڪن است ."
به خاطر بازی بیرحمانهای ڪه با او ڪرده بودم عذر خواستم و هشتاد روبلی را ڪه برايش خيلی غير منتظره بود به او پرداختم .
باز هم چند مرتبه با ترس گفت : - متشڪرم . متشڪرم . بعد از اتاق بيرون رفت و من مات و مبهوت مانده بودم ڪه در چنين دنيايی چه راحت میشود زورگو بود ...
آنتوان چخوف"
:: موضوعات مرتبط:
حکایت ,
,
:: برچسبها:
آنتون پاولوويچ چخوف نويسنده توانای روسيه جوک مورد داشتیم,جوک جدید,جوک ضد حال,چوک ضد دختر,جوک ضد پسر,پیامک جدید,داستان,جوک کولر,جوک یارانه,حکایت,جوک منحرفی زشت,پیامک عرفانی -SMS mystical,جوک داعش,پیامک استقلالی تاج,پست های عاشقانه,جوک ایرانسل,جوک پسته,جوک حمید معصومی نژاد,جوک شامپو پرژک,اس ام اس,sms,اس ام اس خنده دار,اس ام اس عرفانی ,اس ام اس منحرفی داستان مرد گوژپشت ,joke,داستان وحکایت های شیرین ,
:: بازدید از این مطلب : 830
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : پنج شنبه 26 آذر 1394 |
نظرات ()
|
|
یه باربچه های فامیلامون داشتن بازی میکردن یهویکیش ازم پرسیدیه اسم بی نقطه بگو منم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم هوشنگ منومیگی دونقطه خط :دی
با یکی چت می کردم اومد درد و دل کنه می گفت زن نمیگیرم پول ندارم. گفتم اووووو پسر من ۱۰ تا مثل تو بدبخت دیدم که ازدواج کرده...! بیچاره فقط شکلک خنده داد
می خواستم به رفیقم بگم زیر آبگوشتو خاموش کن. گفتم زیر گوسفندرو خاموش کن من = رفیقم = گوسفنده =
اگه تونستی پنج بار پشت سرهم تند بگو ((چیپس چسب سس خخخخخخ :*
برا اولین بار که رفتم مدرسه دیدم یه ایفون تو کلاسمونه منم ورش داشتم توش شعر میخوندم یهو یه معلم اومد گفت بچّه چیکار میکنى صدات داره تو دفتر پخش میشه!!!!
یه باربچه های فامیلامون داشتن بازی میکردن یهویکیش ازم پرسیدیه اسم بی نقطه بگو منم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم هوشنگ منومیگی دونقطه خط :دی
میان تو تلویزیون تبلیغ میکنن آموزش زبان انگلیسی به بچه های ۱ ماه تا ۶ سال آخه من نمیدونم بچه ۱ ماه میتونه حرف بزنه آیا؟ :|
یادمه کلاس سوم دبیرستان سر زنگ زمین شناسی دبیرمون خواست بگه :رسوب، گفت :روبوس، کلاس رفت روهوا... یادش بخیر...
دنبال نیمه گمشدتون نگردید بعضی هام مثل ما لنگه به لنگه آفریده شدن! یعنی همون بعضیام مثل من لنگه ندارن
این روزا انقدر تو اینترنت جمله های عاشقانه و شکست عشقی خوندم که جدی جدی باورم شده یکی ترکم کرده رفته!!! الان منتظرم برگرده...
رها تمجید رکورد فرار از خونه رو شکسته، تو هر قسمت سریال۲بار فرار میکنه...!! بیخود نی اسمشو گذاشتن رها!! وِلِه..!
جون داداش کی میتونه این جمله رو سه بار بگه؟ ((کانال، کولر، تونل، تالار خخ خخخ خخخخ
تو جاده می خواستیم واسه صبحانه بریم کنار؛ به یارو میگیم برو کنار رد شیم بریم کناد جاده صبحانه بخوریم، یارو میگه مرسی ما خوردیم...
یه باریه پسره بهم تیکه انداخت منم یه جواب دندون شکن بهش دادم میخواستم فرارکنم جلوش پخش زمین شدم........ وضع مارومیبینی
رفتم کافی نت برای برادرم کنکور ثبت نام کنم یارو کافی نتیه داشت سهمیه ها رو ازم میپرسید گفت برادرت شهید نیست!!!
ﻣﻦ ﺗﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﭘﯿﺶ ﻓﮏ ﻣﯿﮑﺮﺩم Gf ﻣﺨﻔﻒﮔﻮﺟﻪ ﻓﺮﻧﮕﯿﻪ... ﭼﯿﻪ ﺧﺐ ﻧﺪﺍﺷﺘم ﮐه ﺑﺪﻭﻧم ﭼﯿﻪ :|
اقا ما بی تربیت که نیستیم!!! تربیت داریم، ولی ازش استفاده نمیکنیم ^_^
:: موضوعات مرتبط:
جوک های توپ ,
,
:: برچسبها:
اس ام اس سوتی,پیامک سوتی جوک مورد داشتیم,جوک جدید,جوک ضد حال,چوک ضد دختر,جوک ضد پسر,پیامک جدید,داستان,جوک کولر,جوک یارانه,حکایت,جوک منحرفی زشت,پیامک عرفانی -SMS mystical,جوک داعش,پیامک استقلالی تاج,پست های عاشقانه,جوک ایرانسل,جوک پسته,جوک حمید معصومی نژاد,جوک شامپو پرژک,اس ام اس,sms,اس ام اس خنده دار,اس ام اس عرفانی ,اس ام اس منحرفی داستان مرد گوژپشت ,joke,داستان وحکایت های شیرین ,
:: بازدید از این مطلب : 877
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : پنج شنبه 26 آذر 1394 |
نظرات ()
|
|
, خرم آن روز کزین منزل ویران بروم
راحت جان طلبم وز پی جانان بروم
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بر بندم و تا ملک سلیمان بروم
خدایا از تجربه ی تنهاییهایت برایم می گویی؟
:: موضوعات مرتبط:
پست های عاشقانه ,
,
:: برچسبها:
پست عاشقانه ,غمگینجوک مورد داشتیم,جوک جدید,جوک ضد حال,چوک ضد دختر,جوک ضد پسر,پیامک جدید,داستان,جوک کولر,جوک یارانه,حکایت,جوک منحرفی زشت,پیامک عرفانی -SMS mystical,جوک داعش,پیامک استقلالی تاج,پست های عاشقانه,جوک ایرانسل,جوک پسته,جوک حمید معصومی نژاد,جوک شامپو پرژک,اس ام اس,sms,اس ام اس خنده دار,اس ام اس عرفانی ,اس ام اس منحرفی داستان مرد گوژپشت ,joke,داستان وحکایت های شیرین ,
:: بازدید از این مطلب : 896
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : پنج شنبه 26 آذر 1394 |
نظرات ()
|
|
یه وقتایی هست . . .
که دوست داری عشقت خواب باشه . . .
و خیلی حرفارو تو خواب بهش بگی . . .
بگی که بدون اون سختته . . .
بگی که بدون اون نمیتونی . . .
بدون اون میمیری . . .
بگی که از بودنش خدارو ممنونی . . .
بگی که تموم دنیات . . .
توی اون خلاصه میشه . . .
یا حتی اروم ببوسیش . . .
و خیالت راحت باشه . . .
چون اروم کنارت خوابیده . . .
و تا صبح دل سیر نگاش کنی . . .
و از داشتنش لذت ببری . . .
دوست داری دستتو اروم بزاری رو گردنش . . .
اروم بوسش کنی . . .
بهترین لحظه اینکه که . . .
بیدار شه و بگه تو دیوونه ای!! . . .
باهم بیدار بشین . . .
اول صبح به دیوار تکیه بدی و بگی دوسم داری؟! . . .
اونم محکم بغلت کنه بگه دیوونتم
:: موضوعات مرتبط:
پست های عاشقانه ,
,
:: برچسبها:
جوک مورد داشتیم,جوک جدید,جوک ضد حال,چوک ضد دختر,جوک ضد پسر,پیامک جدید,داستان,جوک کولر,جوک یارانه,حکایت,جوک منحرفی زشت,پیامک عرفانی -SMS mystical,جوک داعش,پیامک استقلالی تاج,پست های عاشقانه,جوک ایرانسل,جوک پسته,جوک حمید معصومی نژاد,جوک شامپو پرژک,اس ام اس,sms,اس ام اس خنده دار,اس ام اس عرفانی ,اس ام اس منحرفی داستان مرد گوژپشت ,joke,داستان وحکایت های شیرین ,
:: بازدید از این مطلب : 809
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : پنج شنبه 26 آذر 1394 |
نظرات ()
|
|
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که د ورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید. کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود «لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین». ۱۰ دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه را گرفت و رفت. قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و به دنبال سگ راه افتاد. سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد. قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند. اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره آنرا چک کرد. اتوبوس درست بود سوار شد. قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد. اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش. سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید. این کار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت. مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد. قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا به حال دیدم. مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه.
پائولو کوئلیو
نتیجه اخلاقی: اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود. و دوم اینکه چیزی که شما آنرا بی ارزش می دانید، بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است. سوم اینکه بدانیم دنیا پر از این تناقضات است. پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهم تر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم.
:: موضوعات مرتبط:
حکایت ,
,
:: برچسبها:
داستان قصاب وسگ,جوک مورد داشتیم,جوک جدید,جوک ضد حال,چوک ضد دختر,جوک ضد پسر,پیامک جدید,داستان,جوک کولر,جوک یارانه,حکایت,جوک منحرفی زشت,پیامک عرفانی -SMS mystical,جوک داعش,پیامک استقلالی تاج,پست های عاشقانه,جوک ایرانسل,جوک پسته,جوک حمید معصومی نژاد,جوک شامپو پرژک,اس ام اس,sms,اس ام اس خنده دار,اس ام اس عرفانی ,اس ام اس منحرفی داستان مرد گوژپشت ,joke,داستان وحکایت های شیرین ,
:: بازدید از این مطلب : 771
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : پنج شنبه 26 آذر 1394 |
نظرات ()
|
|
در روزگار قدیم در شهر ری خیاطی بود که دکانش سر راه گورستان بود. وقتی کسی می مرد و او را به گورستان می بردند از جلوی دکان خیاط می گذشتند. یک روز خیاط فکر کرد که هر ماه تعداد مردگان را بشمارد و چون سواد نداشت کوزه ای به دیوار آویزان کرد و یک مشت سنگ ریزه پهلوی آن گذاشت. هر وقت از جلوی دکانش جنازه ای را به گورستان می بردند یک سنگ داخل کوزه می انداخت و آخر ماه کوزه را خالی می کرد و سنگها را می شمرد. کم کم بقیه دوستانش این موضوع را فهمیدند و برایشان یک سرگرمی شده بود و هر وقت خیاط را می دیدند از او می پرسیدند چه خبر؟ خیاط می گفت امروز چند نفر تو کوزه افتادند. روزها گذشت و خیاط هم مرد. یک روز مردی که از فوت خیاط اطلاعی نداشت به دکان او رفت و مغازه را بسته یافت. از یکی از همسایگان پرسید: «خیاط کجاست؟»
همسایه به او گفت: «خیاط هم در کوزه افتاد.»
و این حرف ضرب المثل شده و وقتی کسی به یک بلائی دچار می شود که پیش از آن درباره حرف می زده، می گویند: «خیاط در کوزه افتاد.
:: موضوعات مرتبط:
حکایت ,
,
:: برچسبها:
حکایت و ضرب المثل خیات در کوزه افتاد,جوک مورد داشتیم,جوک جدید,جوک ضد حال,چوک ضد دختر,جوک ضد پسر,پیامک جدید,داستان,جوک کولر,جوک یارانه,حکایت,جوک منحرفی زشت,پیامک عرفانی -SMS mystical,جوک داعش,پیامک استقلالی تاج,پست های عاشقانه,جوک ایرانسل,جوک پسته,جوک حمید معصومی نژاد,جوک شامپو پرژک,اس ام اس,sms,اس ام اس خنده دار,اس ام اس عرفانی ,اس ام اس منحرفی داستان مرد گوژپشت ,joke,داستان وحکایت های شیرین ,
:: بازدید از این مطلب : 770
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : پنج شنبه 26 آذر 1394 |
نظرات ()
|
|
|
|
|